هان روی چمن های سبز، چند قدم کوتاه برداشت و نفس حبس شده اش رو رها کرد.
سر تیرش را به آرامی لمس کرد و به روبه روش خیره شد." تو کل زندگیم فقط یک هدف داشتم."
تیرکمان رو بالا آورد و به هدف دقت کرد.
" همه چیز های دیگه رو کنار گذاشته بودم."
تیر را به آرامی کشید و پسری در حیاط مدرسه قدم زد.
" تا وقتی که تورو دیدم."
تیر را رها کرد و تیر با سرعت به دایره قرمز رنگ وسط دایره برخورد کرد.
هان از کنار بدنش، تیر دیگری برداشت و بین کمانش قرار داد." همه چیز از قبل توی زندگی من تعیین شده بود. وقتی هم این موضوع رو فهمیدم، برای شروع دوباره خیلی دیر شده بود. "
به آرومی تیر رو کشید و بیشتر از قبل تمرکز کرد.
" به هرحال منم نمیدونستم چطور باید از نو شروع کنم."
تیر رو رها کرد و بار دیگه تیر به همون نقطه برخورد کرد.
به سمت هدف رفت و سر انگشتش رو به آرومی روی تیر کشید." تیر رابین هود، کم پیش میاد ورزشکارا همچین پرتابی بکنن."
تیر هایی که به هدف زده بود رو لمس کرد و یکی از اون هارو بیرون کشید.
به تهه تیر نگاه کرد و تیر رو به آرومی در دستانش چرخوند." چرا الان؟ "
پر پیچ سفید رنگی که به جای پر، تهه تیر قرار داشت رو کند و دست دیگه اش رو سمت جیبش برد.
حلقه بزرگی از جیبش درآورد و به پر پیچ های رنگارنگ تیر هایش که طی سال ها جمع کرده بود نگاه کرد.
پر پیچ سفید رو به آرومی روی حلقه چسبوند و لبخند گرمی روی لب هایش نشست.
**********_ هان بیا صبحونه.
هان دستی به لباس فرم مدرسه اش کشید و از اتاق خارج شد.
همینطور که پشت گردنش رو میخاروند، وارد آشپزخونه شد و به پدرش نگاه کرد.
با ناامیدی به مرغ آبپز شده توی کاسه نگاه کرد و روی صندلی نشست.
پدرش کمی پیازچه توی کاسه اش ریخت و با خوشحالی روی صندلی نشست.هان: اوه... مرغ آبپز برای صبحانه؟
پدرش با لبخند بزرگ بهش نگاه کرد و با لحنی شاد لب زد.
YOU ARE READING
A Shoulder To Cry On | Minsung
Teen Fiction✼~ A Shoulder To Cry On 🏹 خلاصه داستان : هان جیسونگ در رشته تیراندازی مهارت داره و تمام وقتش رو صرف تمرین کردن میکنه و همین باعث شده کمی آروم و بدون رفیق باشه. حالا از اونجایی که خیلی خیلی خوش شانسِ، وقتی میره بهداری درگیر ماجرای لاس زدن دوتا پسر...