ᴾᵃʳᵗ ¹⁰

7 7 2
                                    

جیسونگ با قدم های آهسته از کنار پدرش که‌ روی کاناپه خوابیده بود، رد شد و به سمت اتاقش رفت.
بدن خسته اش رو روی تخت انداخت و به سقف خیره شد.
تمام اتفاقات از جلوی چشماش گذشت و نفس عمیقی کشید.
دستاش رو کنار بدنش روی تشک رها کرد و به تک تک ثانیه هایی که کنار مینهو بود فکر کرد.
با بلند شدن صدای زنگ‌ موبایل، کمی از جاش بلند شد و اسم‌ مینهو روی موبایل به چشماش خورد.
فورا تماس رو پاسخ داد و با صدای آرومی زمزمه کرد.

+ الو...

_ بیدارت کردم؟

+ نه بیدار بودم...

_ چرا انقدر آروم حرف میزنی؟

+ پدرم خوابه

_ اوه... فقط میخواستم ازت تشکر کنم...

جیسونگ گونه هاش رنگی گرفت و لب هاش بهم دوخته شد.

_ صدامو داری؟

+ اوهوم...

مینهو آروم خندید و صداش از همیشه بیشتر برای جیسونگ جذاب بود.

_ بابت همچی ممنون... اینکه منو بردی پیش دکتر، اینکه برام تیشرت خریدی، ابرهای آسمون رو نشونم دادی...

مینهو نفس عمیقی کشید و ادامه‌ داد.

_ بابت همه اینا ازت ممنونم.

جیسونگ لبخند شیرینی روی لب هاش نشست و دستاش از استرس کمی یخ کرد.

+ من... من فقط نگرانت بودم. لطفا با احتیاط راه برو که دوباره زمین نخوری... و داروهاتم به موقع مصرف کن...

مینهو بار دیگه‌ خندید و ضربان قلب جیسونگ بالاتر رفت.

_ چشم سرورم هرچی شما بگید.

جیسونگ هم خنده ای کرد و در آخر به اجبار مجبور‌ به خداحافظی شدن.

_ فکر کنم‌ باید قطع کنیم.

+ اوم باشه...

_ پس شبت بخیر تا صبح.

+ شبت بخیر تا صبح.

با لبخندی که‌ روی لب هاش بود تماس رو قطع کرد و موبایل رو به قلبش فشار داد.
این حس لعنتی دقیقا چی‌بود که داشت هر لحظه عمیق تر‌ میشد؟

°°°°°°°°°°

دستاش رو توی جیب‌های شلوارش برد و به سنگ ریز جلوی پاهاش نگاه کرد.
با پای راستش سنگ‌ رو به گوشه ای از خیابون پرتاب کرد و نگاه منتظرش رو به خونه ی سونگمین دوخت.
بالاخره در خونه باز شد و سونگمین از حیاط خارج شد.
بعد از بستن در آهنی حیاط، با بنگ چان چشم تو چشم‌ شد.
توی یک ثانیه چهره سونگمین بی احساس شد و ابروهاش توی هم گره خوردن.
با گام‌ های بلند به بنگ چان نزدیک شد و بدون ذره ای نگاه از کنارش گذشت.
بنگ چان سریع دستش رو از جیبش درآورد و دور مچ سونگمین قفل کرد.

Kamu telah mencapai bab terakhir yang dipublikasikan.

⏰ Terakhir diperbarui: 4 hours ago ⏰

Tambahkan cerita ini ke Perpustakaan untuk mendapatkan notifikasi saat ada bab baru!

A Shoulder To Cry On | MinsungTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang