PART2

47 14 2
                                    

___________

همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد...
چند ثانیه پیش داشتم میفتادم و حالا در آغوش یه مرد غریبه هستم... میتونم دستاش رو دور بالاتنه برهنه‌ام حس کنم. اون نگران به نظر میرسید، این رو به وضوح از صداش فهمیدم..

"نباید این کار رو می‌ کردی...
فرار از مشکلات هیچ وقت راه حل نیست."

سریع خودم رو ازش جدا کردم و
به صورتش نگاه انداختم، اونم همین کار رو کرد.

صورتش رو با یه پارچه مثلثی شکل پوشونده بود، بنابراین چیزی جز چشماش رو نمیتونستم ببینم. اما چطور میتونه جلوی یه مجرم اینقدر شجاع باشه؟

"میدونی من کیم؟! به صورتم نگاه نکردی؟!"
بی تفاوت از اینکه جونم رو نجات داد سرش داد زدم، و اون هم چیزی نگفت..

فقط بهم نزدیک شد و دستم رو گرفت، تا من رو به سمت آسانسور بکشه.

اول سعی کردم مقاومت کنم اما در اخر تسلیم شدم چون انرژی کافی نداشتم که اون رو از خودم دور کنم.

وارد آسانسوری شدیم و دکمه پایین رو زد
من هم فقط در سکوت بهش نگاه میکردم..
اون حتی دیگه به من نگاه نمیکرد..

وقتی به طبقه پایین رسیدیم، دوباره دستم رو گرفت و به چشمام نگاه کرد. اینبار نگاهش کاملا سرد به نظر میرسید..

"بیرون رفتن با این وضعیت خیلی نامناسبه... پس برگرد خونه و یه چیزی بپوش بعد برو بخواب... زندگیت خیلی با ارزشتر از اونه که اینجوری از دستش بدی"

بعد از اینکه جمله‌اش تموم شد، یه مقدار پول نقد بهم داد و از کل ساختمان بیرون رفت تا دوباره من رو با افکارم تنها بذاره...

اون کی بود؟
و چرا بهم پول داد...

بعد از دور زدن افکارم با همون مقدار پولی که بهم داد برگشتم خونه

لباسامو پوشیدم و تصمیم گرفتم امشب تو یکی از هتل‌های ارزون بخوابم و برای فردا هم درخواست نظافتچی خونه بدم...

یه هتل نزدیک خونه ام پیدا کردم و به سمتش رفتم بدون اینکه به نگاه‌های بقیه اهمیت بدم.
برای دو روز اتاق رزرو کردم و برای اولین بار بعد از مدت ها بالاخره تونستم بخوابم...

میتونم هر چقدر که میخوام بخوابم
و دیگه مجبور نبودم زود از خواب بیدار شم.

~~~

ساعت سه بعدازظهر از خواب بیدار شدم.
بعد از بیدار شدن گوشیمو برداشتم تا چندتا نظافتچی برای خونه کثیفم پیدا کنم..

00:00 | SooshiWhere stories live. Discover now