PART9

36 13 3
                                    

_________

چشمام رو باز کردم.

و متوجه شدم که من توی خونه خودم نیستم...
آیا من رو دزدیده بودند؟

شاید مامانم دیگه صبرش تموم شده بود
چون دیروز نادیدش گرفته بودم؟

خیلی سعی کردم به مغزم فشار بیارم اما
هیچی رو از شب گذشته به یاد نیوردم

اگه واقعا دزدیده شده بودم پس چرا توی یه زیرزمین تاریک یا جایی شبیه به اون نیستم؟

شاید هم گروگانگیر من یه آدم خیلی مهربونی باشه و قراره مثل فیلم‌ها عاشقش بشم.

با افکار مزخرفی که به ذهنم هجوم اورد
از تخت بلند شدم.سرم درد میکرد ولی فکر میکنم از مستی بوده باشه...

در همون حال در اتاق یهو باز شد.
و من با دیدن شخص مقابلم خندم گرفت

ظاهرا سوهیوک گروگانگیر منه!

"حالت خوبه؟"

با نگرانی پرسید و من در تایید سری تکون دادم

"آره، نگران نباش."

خیلی نگران به نظر میرسید، انگار یه چیزی میدونست که من نمیدونم....

"دیشب چه اتفاقی افتاد؟"

پرسیدم و اون بعد بستن پنجره گفت:

"تا کجا رو یادت میاد؟"

"فقط موقعی که رفتم پارک..."

با یه نگاهی مرموز به من خیره شد و بعد کنار تخت ایستاد..

"به من زنگ زدی و گفتی بیام پیشت. خیلی مست بودی برای همین اوردمت خونه خودم"

"حالت خوبه؟"

پرسیدم و اون با چهره یِ جدی که برای اولین بار مدیدم به من نگاه کرد و گفت: "بله... وسایلت رو جمع کن و به خونه‌ت برگرد... حتما خسته‌ای"

لحنش خیلی سرد بود.
واضح بود که با وجودم تو خونش راحت نیست و فقط میخواست به هر دلیلی طردم کنه
اما خب من سعی کردم این رفتارش رو نادیده بگیرم.

از روی تخت بلند شدم
و شروع کردم به جمع کردن وسایلم...
کارم که تموم شد تا دم در خونه همراهیم کرد و بعد از یه خداحافظی سرد، در رو تو روم بست...

اصلا مثل همیشه رفتار نمیکرد.
مگه دیشب چه اشباهی ازم سر زده بود که اینطور با من رفتار میکرد؟

00:00 | SooshiWhere stories live. Discover now