PART8

32 13 2
                                    

_________

ساعت 4 صبح سر وقت از خواب بیدار شدم
امروز قرار بود مامانم رو ببینم به همین خاطر نمیخواستم دیر کنم.

از رختخواب بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم. به صورتم نگاه کردم. زیر چشام مثل کسایی که ماه‌‌ ها نخوابیده باشن سیاه شده بود و خب طبیعی بود..

این اواخر خوابم خیلی بد شده
به طوری که یا خیلی طول میکشه ، یا اصلا نمیتونستم بخوام

شستن صورتم رو که تموم کردم
متوجه لرزش دستام شدم. هنوز به طور کامل از بیماری قبلیم بهبود پیدا نکرده بودم

بنابرین حالا که توانایی داشتم رو پاهام بایستم، با خودم فکر کردم مشکلی نیست اگه بخوام یه دوش مختصری بگیرم؟

من در هفته سه بار دوش میگیرم
و اگه بخوام صادق باشم نمیتونم افرادی رو که هر روز دوش میگیرند رو درک کنم.
این کار واقعا برای من خسته‌کننده‌ ست....

دوشم رو که تموم کردم
با بدن برهنه از حموم بیرون اومدم
و رفتم سراغ کمدم تا یه لباس مناسب بپوشم..

تمام لباسام سیاه بودند.

سیاه مثل اون نقطه تاریکی که توش افتادم.
سیاه مثل نوع احساساتی که در وجودم رخنه کرده.

سیاه مثل افکاری که شب‌ها به سراغم میاد
مثل پایان دادن به زندگیم...

وقتی تصمیم میگیری به زندگیت پایان بدی
، دیگه به آدم‌هایی که دوستت دارند فکر نمیکنی

یا به دلایلی که ممکنه زندگیت رو ارزشمند کنه، یا حتی به فرصت هایی که ممکنه سر راهت قراره بگیره....

در مورد من،
من هیچ‌کس رو ندارم.

من فردی بودم که جامعه ازش شدیدا نفرت داشت، و اگه بخوام به فرصت هایی که قراره سر راهم قرار بگیره فکر کنم

میبینم که باز هم به خاطره موقعیتم
هیچ فرصتی تو این زندگی ندارم

و من بعد از اون حادثه
هیچ دلیلی ندارم که به زندگیم بچسبم.

بعد از دور زدن افکار تکراریم و پوشیدن یه هودی مشکی، از خونه بیرون زدم و به سمت ایستگاه مترو حرکت کردم.

شهر شلوغ و پر سر و صدا به نظر میرسیه
و اگه بخوام بهش فکر کنم بعد از مرگم هم قراره به همین روال ادامه پیدا کنه‌..

من به مرگ زیاد فکر میکنم
اما وقتی به عشق فکر می‌کنم...

به اون فکر میکنم
- لی سوهیوک -

00:00 | SooshiWhere stories live. Discover now