PART7

36 13 2
                                    

_________

خلاف تصوراتم، عموش صاحب یک خونه‌یِ خیلی بزرگ بود...

فکر میکردم اونها خانواده‌یِ ساده ای باشند
اما ظاهراً اشتباه فکر میکردم.

سوهیوک زنگ خونه رو زد و زنی حدود
40 سال در رو برامون باز کرد

اون با گرمی از ما استقبال کرد و من احتمال دادم که زن عموی سوهیوک باشه..

اون ما رو به داخل دعوت کرد و ما مستقیما وارد سالن شدیم..

میز غذا از قبل چیده شده بود و عمویِ سوهیوک سر میز منتظر ما نشسته بود، بنابرین ما بعد از سلام و احوال پرسی رو به روش پشت میز نشستیم.

"خیلی دیر کردید، میخواستم به پلیس زنگ بزنم!" اون به شوخی گفت و ما هم اهسته خندیدیم.

"به هر حال، سونیونگ
این چند سال چطور بهت گذشت؟"

نمیدونستم که اون از زندانی بودنم خبر داشته یا نه.. بنابراین خیلی ساده به اون گفتم:
" زندگیم آروم و بدون هیچ اتفاق خاصی گذشت" و بعد به خوردن غذام ادامه دادم...

شاید خیلی کوتاه و مختصر توضیح داده بودم
اما واقعا حوصله نداشتم وارد جزئیات بشم.

«باورت میشه که اونها در مورد جرم‌های قبلی‌ ازش بازجویی کردند؟! پلیس واقعاً دیگه مثل قبل نیست!»سوهیوک با حرص گفت و عموش به نشونه موافقت سر تکون داد

«آره، ولی حداقل دارن سعی میکنن از کشورشون محافظت کنن، نه اینکه خیلی موفق شده باشن ولی خب.. میدونی دیگه»

هر دو آهسته خندیدند که در همون حال
زن عموی سوهیوک ناگهان گفت: «خب پس نظرتون چیه که شروع کنیم به غذا خوردن؟داره سرد میشه»

با بی میلی قاشقم رو توی بشقاب چرخوندم.
راستش...خیلی وقت بود که دیگه مثل قبل غذا نمیخوردم، عمویِ سوهیوک هم هی بشقابم رو پر از غذا میکرد در حالی که من حتی نصفشم کامل نکرده بود...

اون واقعاً مرد مهربونی بود..
ولی با این حال من بینشون احساس راحتی نمیکردم. به همین خاطر سعی میکردم غذام رو زودتر تموم کنم چون میخواستم برگردم خونه...

بعد شام اونها انواع شیرینی و نوشیدنی به من تعارف کردن، اما من با تشکر از اونها دیگه چیزی نخوردم و بدون سوهیوک برگشتم خونه
چون اون میخواست در کنار عموش وقت بیشتری بگذرونه

به خونه که رسیدم

حس درونم میگفت که باید در و پنجره‌ها رو محکم ببندم، بنابراین این کار رو کردم.

00:00 | SooshiWhere stories live. Discover now