_این ششمین قتل بود جئون. چه حرفی داری؟
جونگکوک چشم هاش رو روی هم فشرد و ساکت موند.
_اون داره کارش رو خوب انجام میده پس انقدر سرزنشش نکنین جناب مین یونگی!
تهیونگ گفت و نگاه همه از جمله جونگکوک رو به خودش خرید.
_درسته که اون کارآگاه پروندست ولی یه نگاه به تیم جنایی که بهش داده شده بنداز. هیچ کدومشون کاری نمیکنن و اون به تنهایی کلی مدرک گیر آورده.
بعد از تموم شدن حرفش پوشه ای قرمز رنگ رو مقابل یونگی روی میز گذاشت و چند قدم عقب تر کنار جونگکوک ایستاد.
_بهش نگاه کنید جناب مین. اون رد قاتل رو زده. قاتل یه دشمنی با کشیش های کلیسای دایون داره. تا الان 6 نفر رو به قتل رسونده و همه آدم هایی بودن که یا کشیش های اون کلیسا بودن و یا به اون کشیش ها مربوط می شدن.
یونگی نگاهی به اطلاعات داخل پوشه انداخت و جواب داد:
_و این چه کمکی قراره به پیدا کردن قاتل بکنه؟ مگه میدونین هدف بعدی اون قاتل کیه؟
همه سکوت کرده بودن. حتی خود تهیونگ.
جونگکوک واقعا توقع نداشت تهیونگ بخواد ازش دفاع کنه ولی حالا میترسید پای تهیونگ هم به قضیه باز بشه و هردو باهم از این پرونده کنار گذاشته بشن.
_ن-نفر بعدی منم.
تهیونگ گفت و یونگی با نگاهی متعجب بهش خیره شد.
اما جونگکوک؛ جونگکوک درست مثل کسایی که به برق متصل شدن به سمت تهیونگ پرید و با گرفتن شونه های پسر اون رو به سمت خودش برگردوند.
_چ-چی؟؟ هیونگ از.. از چی حرف میزنی؟
تهیونگ نگاهش رو از چشم های ترسیده جونگکوک گرفت و به زمین دوخت.
_بین تمام کشیش ها و کسایی که به اونها مرتبط میشدن فقط من باقی موندم. من پسر دوتا از کشیش های کلیسای دایون هستم.
و با تموم شدن حرف تهیونگ، صدای پچ پچ همه بالا گرفت.
_پسر دوتا از کشیش ها؟ اوه خدای من. ولی مگه کشیش ها حق ازدواج دارن؟
تهیونگ پوزخندی زد و رو به یونگی ایستاد تا جواب بده اما واقعا متوجه نبود کی جونگکوک از ترس از دست دادن تهیونگ، محکم دستش رو قفل دست اون کرده بود.
_پدرم کشیش بود. برخلاف قوانین عمل کرد و پنهانی با یک مرد ازدواج کرد. به محض ازدواجشون برای تولد من اقدام کردن و من با رحم اجاره ای به دنیا اومدم. تا هفت سالگیم همه چیز خوب بود تا اینکه کشیش ها فهمیدن و...
تهیونگ مکثی بین حرفش انداخت و یونگی رو نسبت به ادامه ی حرفش کنجکاو تر کرد.
_و ؟
یونگی پرسید و تهیونگ همراه با لبخند دندون نما و مسخره ای که مشخص بود ساختگیه جواب داد:
_و پدرم از کلیسا بیرون انداخته شد. چند وقت بعدش هم بخاطر یک بیماری واگیر دار مردن و من رفتم پرورشگاه.
یونگی دستش رو به چشم هاش رسوند و مالشی به اونها داد.
_من واقعا متاسفم تهیونگ.
تهیونگ لبخند محوی زد و جواب داد:
_لطفا نباش! تنها باقی مونده منم پس با زیرنظر گرفتن من قاتل رو میتونید پیدا کنید.
یونگی خواست حرفی بزنه که جونگکوک اجازه ی حرف زدن بهش نداد و زود تر از اون لب باز کرد.
_تو باید بیای خونه ی من.
_چ-چی؟
_تو میای خونه ی من و هیچ حرف دیگه ای هم ازت قبول نمیکنم فهمیدی؟ هیونگ مسئله زندگی توعه و هیچ بهونه ای برای رد کردن حرفم قبول نمیکنم.
یونگی که هنوز درگیر تحلیل کردن زندگی تهیونگ بود در آخر سری به چپ و راست تکون داد و گفت:
_بسیار خب. انگار که این پرونده دستای جونگکوک رو دوست داره و نمیخواد رهاشون کنه.
_______________________
دو تا چمدون برای یک مرد 34 ساله زیادی کم بود اما جونگکوک ترجیح داد از تهیونگ درمورد کم بودن وسایلش نپرسه و حتی با کوچک ترین حرکتی روی اعصاب مرد بزرگتر نره چون محض رضای خدا تهیونگ واقعا یه بی اعصاب تمام عیار بود که فقط دنبال کوچک ترین اتفاق برای حمله کردن به جونگکوک میگشت.
_خب هیونگ این هم از اتاقت. میخوای توی چیدن وسایل کمکت کنم؟
تهیونگ سری به دو طرف تکون داد و بعد از گذاشتن وسایلش توی اتاق، به سالن کوچولوی خونه جونگکوک برگشت و خودش رو روی زمین جلوی کاناپه رها کرد و به کاناپه تکیه زد.
_فعلا حوصله ی چیدن وسایلم رو ندارم. نظرت چیه باهم سوجو بزنیم؟
جونگکوک ابرویی بالا انداخت و به سمت یخچال گوشه ی خونه رفت.
بعد از برداشتن چند تا بطری سوجو به سمت تهیونگ برگشت و همزمان با گذاشتن سوجو ها روی میز مقابل تهیونگ، کنار مرد بزرگتر روی زمین جا خوش کرد.
_بخاطر همین از همجنس گرا ها متنفری؟
جونگکوک پرسید و بعد از باز کردن یکی از بطری ها یک نفس نصف بطری رو سر کشید.
_بخاطر چی؟
_بخاطر پدرهات.
تهیونگ پوزخندی زد و بطری سوجو رو به لب های قرمزش نزدیک کرد.
_میخوای مست کنی؟
تهیونگ شونه ای بالا انداخت و جواب داد:
_مست که باشی همه چیز راحت تر بازگو میشه!
تهیونگ گفت اما قطعا قصد نداشت مست کنه.
شاید فقط دوست داشت مستی جونگکوک رو ببینه و خودش هم نقش مست بودن رو بازی کنه؟
اما جونگکوک هنوز ذهنش درگیر بود.
تهیونگ هم خوب از این موضوع باخبر بود پس بعد از نوشیدن قلوپ دیگه ای از سوجو، لب باز کرد تا بخش مختصری از زندگیش رو بازگو کنه.
_آره بخاطر همین از همجنس گراها متنفرم. چون اونا باعث شدن من الکی صاحب یه خانواده دروغین بشم و پا بزارم به همچین دنیای کثیفی!
جونگکوک حالا سراغ دومین بطری رفته بود.
تهیونگ اما به آرومی داشت بطری اولش رو به انتها میرسوند و هر قلپ رو توی دهنش مزه مزه میکرد.
_بخاطر اونا من سختی های زیادی کشیدم. و خب فکر میکنی لیاقت بخشیده شدن رو دارن؟ امیدوارم توی جهنم بسوزن و بپوسن!
جونگکوک عصبی بطریش رو روی میز کوبید و به سمت تهیونگ برگشت.
تهیونگ با دیدن چهرهاش با خودش فکر کرد" اون واقعا ظریفیت الکلش خیلی پایینه!" و خب این رو به راحتی از گونه های سرخ پسر میشد فهمید. البته دز بالای الکلی که ناگهانی وارد بدنش کرده بود هم توی زود مستیش بی تاثیر نبود.
_چون گی بودن همچین آرزویی داری یا چون باعث شدن تو به دنیا بیای؟
تهیونگ لب هاش رو بیرون داد و با دقیق شدن توی چشم های پسر جواب داد:
_این الان مهمه؟
_آره مهمه! من... م-من...
تهیونگ یک تای ابروش رو بالا داد.
درحالی که حرکات غیر ارادی و نزدیک شدن های بیش از حد جونگکوک رو زیر نظر داشت پرسید:
_تو چی؟
_چ-چی میشه اگر من هم یه همجنس گرای لعنتی باشم؟
نگاه تهیونگ درست روی چشم های لرزون جونگکوک بود اما نگاه پسر کوچیکتر قفل لب های تهیونگ شده بودن.
_ک-کاش... کاش میدونستی الان چقدر لب هات بوسیدنی به نظر میاد هیونگ.
درست لحظه ای که لب های جونگکوک در یک میلیمتری لب های تهیونگ قرار داشتن، تهیونگ با وحشت سیلی محکمی توی صورت جونگکوک کوبید و فورا به سمت اتاق رفت.
جونگکوک با گیجی توی جاش نشسته بود و رفتار چند لحظه قبلش رو برای خودش تحلیل میکرد.
"چه فاکی اتفاق افتاد؟"
از خودش پرسید و فورا به سمت در بسته اتاق تهیونگ حرکت کرد.
_هیونگ؟ ه-هیونگ من متاسفم باشه؟ ی-یک لحظه نفهمیدم دارم چیکار میکنم و کنترلم رو از دست دادم هیونگ... میشه جوابمو بدی؟
_خفه شو و سمت اتاقم نیا! ا-اگر به اتاقم نزدیک بشی از اینجا میرم فهمیدی؟
جونگکوک دستش رو بین موهاش فرو برد و فاکی زیر لب زمزمه کرد.
انگار واقعا چاره دیگه ای جز تنها گذاشتن مرد بزرگتر توی اون شرایط نداشت پس ناچار به سمت اتاق خودش حرکت کرد و بدون عوض کردن لباس، خودش رو روی تخت رها کرد._________________________
"همیشه فقط توی همه چیز گند میزنم. ولی اون واقعا باید بهم حق میداد چون محض رضای خدا اگر خودش هم اون لحظه لب های قرمز و گوشتیش رو میدید قطعا آب دهنش راه میافتاد!"
_جونگکوک_
"اون تقریبا داشت اولین بوسهام رو ازم میدزدید! اینطور نیست که از اون بچه بدم بیاد چون خوب یادمه همیشه حسی که بهش داشتم بیشتر از یه دوست بود. حتی زمانی که فهمیدم هردو توی یک دانشگاه با دانشکده های مختلف هستیم، هر روز از دور حواسم رو بهش میدادم اما خودم رو متقاعد میکردم که من فقط به اون مثل یک دوست یا حداقل برادر کوچیکتر، اهمیت میدم.
ولی میدونم که دوستش دارم اما چاره چیه؟ زخم های من اجازه ی عاشق هم جنس شدنم رو بهم نمیدن! اون زخم های لعنتی؛ انگار که قبل از من وجود داشتن و فقط منتظر یک تن بودن تا به دنیا بیاد و باهاش زندگی کنن!"
_تهیونگ_
____________________دلم برای هردوشون کبابه😭
#Emma
VOUS LISEZ
Killing Me Softly| KookV
Fanfiction_ستاره ها رو نگاه میکنی تهیونگی هیونگ؟ اونا واقعا قشنگن. به نظرت ستاره تو کدومه؟ _من ستاره ای ندارم بچه. یا اگر هم دارم احتمالا یه گوشه ی تنگ و تاریک از آسمون توی تنهایی خودش قایم شده. _نه هیونگ؛ تو ماهی. همونقدر زیبا و پرستیدنی. انقدر درخشنده، بز...