*End*

116 17 6
                                    

Jk’s pov:

نمیدونستم که خوابم یا بیدار.
انگار که دقیقه های زندگیم به عقب برگشته بودن و همه چیز داشت از اول رخ میداد.
همه چیز برگشته بود به همون شب.
شبی که یونگی هیونگ به خونم اومده بود و قصد رفتن داشت اما اینبار تهیونگ هم اونجا بود.
به خودم که اومدم دیدم یک من دیگه هم اونجا وجود داشت. دیگه یقین پیدا کردم که خوابم و مغزم فقط برای آروم کردنم داره چنین نمایشی راه میندازه.
به خودم توی خواب نگاه کردم.
بعد از بدرقه کردن یونگی همین که وارد خونه شد دید تهیونگ یک گوشه ایستاده و داره به اون جونگ‌کوک نگاه میکنه.
دلم میخواست بغلش کنم اما اون جونگ‌کوک احمق توی خوابم داشت چه غلطی میکرد؟
سعی کرد نسبت بهش بی تفاوت باش وفقط ازش عبور کنه اما تهیونگ دستش رو گرفت و اون رو مقابل خودش نگه داشت.

_چرا میخوای از این پرونده کناره گیری کنی؟

_به تو مربوط نیست!

جواب داد و دستش رو کشید تا ازش عبور کنه اما تهیونگ با همون دست های ظریفش دوباره اون رو جلوی خودش نگه داشت.

_به من نگاه کن.

با لحن دستوری گفت و جونگ‌کوک بهش نگاه کرد.
اون چشم ها
اون لب ها
تمام اجزای اون صورت دلایل عاشق شدنم بودن اما حالا فقط به اون جونگ‌کوک یاد آوری میکردن که اون یک آدم کثیف  و خودخواهه!

_دوستت دارم جونگ‌کوک.

با شنیدنش منکر این نمیشم که قلبم یک ضربان رو جا انداخت.
یعنی اون پسر هموفوبیک حالا داشت عشقش رو به یک مرد اعتراف میکرد؟
جونگ‌کوک به خودش که اومد دید لب های تهیونگ توی فاصله یک میلی‌متری از لب هاش قرار داره.
وسوسه کننده بود.
لب هایی که روزی آرزوی بوسیدنشون رو داشتم حالا درست در یک میلی‌متری از لب هام قرار داشتن ولی اون جونگ‌کوک احمق تهیونگ رو پس زد!

_نکن هیونگ!

تهیونگ دست هاش رو روی شونه هام گذاشت و بیشتر بهم نزدیک شد.

_چرا؟ چرا دیگه نمیخندی؟ چرا تهیونگی هیونگت رو پس میزنی؟

بغض کرده بودم.
حس خفحگی داشتم اما به سختی جواب دادم:

_حال و روزم رو ببین. من میخندیدم. آدم شادی بودم که همیشه با خنده های الکی و مسخره‌اش از زمان یتیم خونه روی مخت بود! ولی حالا بهم نگاه کن. مسبب مردن جونگ‌کوک کوچولویی که همیشه دنبالت راه می‌افتاد و بهت میچسبید تویی هیونگ! تو اون جونگ‌کوک کوچولو رو کشتی! ذره ذره و به آرومی وجودش رو نابود کردی!

اشک هام دونه دونه بعد از هم از چشمام پایین می افتادن.
دلم میخواست بزنم توی دهن اون جونگ‌کوک و بهش بگم خفحه شو و اون حرف هارو به تهیونگی هیونگم نزن!
اما درست همون لحظه از شدت گریه از خواب پریدم.
برای چند لحظه فقط بی هوا گریه میکردم و هق هق میزدم اما با چرخیدن به سمت ساعت و دیدن زمان، اشک چشم هام خشکید و فورا از جام بلند شدم.

_الان وقت گریه نیست جونگ‌کوک!

از جام بلند شدم و فورا لباس هامو عوض کردم.
ساعت 3 صبح بود و تا 5 فقط دو ساعت وقت داشتم.
فورا با برداشتن کاپشنم از جام بلند شدم و از خونه بیرون زدم.
با نشستن توی ماشین استارت رو زدم و فورا به سمت اداره حرکت کردم.
باید از بین وسایلی که از خونه هیونگ مصادره کرده بودن چیزی رو بر میداشتم و بعد از اون به دیدنش میرفتم.
______________________

Killing Me Softly| KookVOù les histoires vivent. Découvrez maintenant