Part 9

98 22 7
                                    

_چرا نیومدی ایستگاه؟

تهیونگ پرسید اما جوابی دریافت نکرد.
جونگ‌کوک کاملا بی‌حال و با سر و وضعی ژولیده روی تخت افتاده بود  و کل این دو سه روز از حرف زدن و غذا خوردن امتناع میکرد.

تهیونگ که تازه از ایستگاه برگشته بود کیفش رو گوشه ای انداخت و به سمت تخت رفت.
حالا نگاه جونگ‌کوک روی اون پسر نشسته بود و تک به تک رفتارش رو زیر نظر گرفته بود.
تهیونگ با نزدیک شدن به جونگ‌کوک دستش  رو گرفت و درحالی که سعی داشت از توی تخت اون رو بیرون بکشه گفت:

_پاشو دیگه خرس گنده! زود باش برات غذا گرفتم!

جونگ‌کوک دستش رو محکم کشید و تهیونگ روی زمین افتاد.
زیر چشم های پسر کاملا گود و تیره شده بود که نشون میداد اصلا خواب درست حسابی نداشته‌!

_چرا نرفتم ایستگاه؟ چرا باید میرفتم؟ میرفتم که روی پرونده ی قتل تو کار کنم؟ سرنخ ها رو بگیرم که تهش به تو برسم و سرت رو ببرم بالای چوبه دار؟

تهیونگ نگاه پوکری بهش انداخت و از جاش بلند شد.

_من زندگی سگیم رو برات تعریف کردم و توقع داشتم درکم کنی!

جونگ‌کوک از جاش بلند شد.
چشم های خیسش قطره قطره اشک های مظلومانه‌اش رو از روی گونه هاش پایین مینداختن و این حالِ متفاوت از شخصی مثل جونگ‌کوک واقعا تهیونگ رو ناراحت میکرد؛ خصوصا که خودش مسبب این حال بود!

_ببین من... من واقعا میفهمم چقدر برات سخت بوده. خوب یادمه هرشب با کابوسش از خواب میپریدی و فاک به اون کشیش های مزخرف ولی...

هق هق هایی که انگار از روی قلب دردناکش بلند میشدن، دائم بین حرف هاش مکثی مینداختن.

_تو چرا؟ چرا باید همچین کار وحشتناکی میکردی؟ میفهمی کار هات چه عواقبی دارن؟

تهیونگ پوزخندی زد و دست به کمر جواب داد:

_واقعا فکر کردی عواقبش برام مهمه؟ معلومه که نه! من از زندگی مزخرفم حالم بهم میخوره و واقعا خوشحال میشم زود تر تمومش کنم! فکر کردی چرا توی پیدا کردن مدرک کمکت میکردم؟ چرا انقدر سرنخ های تابلو جلوی چشمت میزاشتم؟ یادته توی بار بهت چی گفتم؟ گفتم که شاید اون قاتل امیدی به زندگی کردن نداره که اینطوری ناشیانه آدم هارو میکشه! آره کوک من همینم. یه آدم مزخرف که هیچ امیدی برای زندگی کردن نداره.

تموم شدن حرفش با فشرده شدنش توی آغوش جونگ‌کوک به اتمام رسید.

_پس من چی؟ من چی هیونگ هان؟ به من فکر نکردی؟ من برات مهم نبودم؟

نمیدونست چه جوابی باید بده.
جونگ‌کوک هق هق میزد و جوری تهیونگ رو به آغوش کشیده بود که انگار قرار بود از دستش بده.
اما تهیونگ دست هاش کنارش بود و فقط سرش رو به شونه ی پهن جونگ‌کوک تکیه زده بود.

_متاسفم کوک. فقط اسممو توی پرونده بزن و همه چیز رو تموم کن‌.

جونگ‌کوک تهیونگ رو رها کرد.
لحظه ای به چشم هاش خیره شد و ثانیه ای بعد با فریاد بلندی مشتش رو توی دیوار اتاقش کوبید تا حرصش رو سر اون دیوار سفید رنگ خالی کنه.
نقاشی دست جونگ‌کوک به زیبایی روی دیوار خودش رو به رخ تهیونگ میکشید.
با نگرانی از خون روی دیوار رو گرفت و بعد از گرفتن دست جونگ‌کوک فریاد زد:

_دیوونه شدی احمق؟؟ این چه ‌کاریه که میکنی؟

جونگ‌کوک خواست حرفی بزنه که با به صدا در اومدن زنگ خونه، با عصبانیت از تهیونگ رو گرفت و از اتاق خارج شد.

_حالت خوبه؟

با شنیدن صدای یونگی، تهیونگ با خودش فکر کرد "از این بهتر نمیشد!" و با بی حوصلگی از اتاق جونگ‌کوک خارج شد.

_اوه دکتر؛ شما دو تا دعوا کردین؟ چرا قیافه هاتون این ریختی شده؟

جونگ‌کوک سرش رو خاروند و بعد از گرفتن بطری های سوجو از دست یونگی به سمت کاناپه رفت و روی زمین مقابل میزِ جلوی کاناپه خودش رو رها کرد.

_از کجا میدونستی نیاز دارم مست کنم؟

جونگ‌کوک گفت و مالشی به چشم های دردناکش داد.
تهیونگ پوف کلافه ای کشید و به سمت جونگ‌کوک رفت.
بطری باز شده ی سوجو رو از دستش گرفت و با عصبانیت اون رو مخاطب خودش قرار داد:

_دیوونه ای؟ چند وقته درست غذا نمیخوری و الانم که شام نخوردی! میخوای حالا با شکم خالی سوجو بخوری احمق؟

جونگ‌کوک بی توجه بهش بطری دیگه ای برداشت و درش رو باز کرد.
تهیونگ دوباره به سمتش هجوم برد تا بطری رو از دستش بقاپه اما جونگ‌کوک بطری رو عقب کشید و لب زد:

_نمیشه فقط دست از سرم برداری؟ یا باهام بنوش و یا دست از سرم بردار!

تهیونگ نگاه عصبی و در عین حال نا امیدش رو برای بار آخر به جونگ‌کوک انداخت و گفت:

_باشه؛ پس من میرم بیرون و تنهاتون میزارم شما هم خوش بگذرونین!

و بعد از برداشتن گوشی و لباسش بی توجه به نگاه متعجب و پرسشگر یونگی از خونه خارج شد.

_شبیه زوج هایی شدین که باهم دعواشون میشه. چه خبرتونه؟

یونگی گفت و کنار جونگ‌کوک روی زمین جا گرفت و بطری ای برای خودش باز کرد.

_دارم دیوونه میشم هیونگ.

_زندگی باهاش انقدر سخته؟

سری به نشونه منفی تکون داد و قلوپی از سوجوش رو مزه مزه کرد.

_معلومه که مسئله این نیست! زندگی کردن باهاش واقعا همیشه برام مثل آرزوم بود ولی... ولی اون قلبمو شکسته!

یونگی دستش رو روی شونه جونگ‌کوک گذاشت و سعی کرد آرومش کنه.
حقیقتا هیچ ایده ای درمورد اتفاقی که بین اون دوتا افتاده نداشت پس فقط توی نوشیدن دوست قدیمیش رو همراهی کرد.

____________________

Killing Me Softly| KookVDonde viven las historias. Descúbrelo ahora