Part 8:

111 23 7
                                    

Jk’s pov:
یک هفته تمام بدون هیچ حرفی گذشت.
روز های کاملا تکراری دیگه واقعا برام خسته کننده بودن.
بیشتر از همه اینکه هیونگ حتی یک کلمه هم باهام حرف نمیزد عذابم میداد.
اما اون روز تصمیم خودم رو گرفته بودم.
"باهاش حرف میزنم و از دلش در میارم."
این کاری بود که میخواستم انجام بدم اما وقتی رسیدم خونه هیونگ رفته بود حموم پس همونطور که ازم خواسته بود بدون نزدیک شدن به اتاقش توی خونه منتظر موندم تا از حموم بیرون بیاد و باهاش حرف بزنم.
ده دقیقه ای گذشته بود اما صدای زنگ تلفنش از توی اتاق باعث شد علیرغم حرف هیونگ وارد اتاقش بشم تا ببینم کی داره بهش زنگ میزنه و تلفنش رو بهش برسونم.
صدای دوش آب و زمزمه ی موسیقی بی‌کلام تهیونگ کل اتاق رو پر کرده بود.
با لبخندی که از شنیدن صداش روی لبم شکل گرفته بود به سمت میزش حرکت کردم تا گوشیش رو بردارم اما تلفنش قطع شد.

_این چیه؟

یک آلبوم عکس سفید و مشکی روی میزش قرار داشت که گوشه ی چند تا از عکس ها ازش بیرون زده بود.
با فکر به اینکه آلبومی از عکس های خودشه جلدش رو ورق زدم و با دیدن اولین عکس به جرعت میتونم بگم نفسم برای دقیقه ای برید!
میرا؛ اولین قربانی قتل سریالی با تنی برهنه توی اولین صفحه آلبوم جا گرفته بود.
صفحه های دوم و سوم هم از میرا بود و تنها تفاوت ‌عکس ها زاویه ی اونها بود.
عکس تمام قربانی ها به ترتیب داخل آلبوم گذاشته شده بود و  واقعا هیچ ایده ای نداشتم که چرا تهیونگ یه همچین چیزایی توی اتاقش داره.

_تو اینجا چیکار میکنی؟

تهیونگ از حموم بیرون اومده بود و با نگاه عصبیش بهم خیره شده بود.
اما من واقعا اون لحظه هیچ حسی نداشتم.
انگار که توی یک خلع گم شده بودم.
چه اتفاقی درحال رخ دادن بود؟ چرا از هیچ چیز سر در نمیاوردم؟

_اینا... اینا چیه هیونگ؟

تهیونگ چند قدم بهم نزدیک شد و نگاهش رو به عکس ها داد.
چرا اصلا تعجب نکرده بود؟
چرا انقدر بی تفاوت به سمت لباس هاش رفت و من رو با انبوه سوالاتم نادیده گرفت؟

_پرسیدم اینا چیه!

با لحن قاطع و کمی تن صدای بلندتری گفتم و باعث شدم به سمتم برگرده.

_خودت چی فکر میکنی؟

_من به هیچی فکر نمیکنم پس خودت جوابمو بده! اینا چیه هیونگ؟

بعد از پوشیدن تیشرت سفیدش شلوار مشکی رنگش رو هم زیر حوله پاش کرد و حوله رو باز کرد و گوشه ای انداخت.

_میدونم به چی داری فکر میکنی. که من یه قاتلم؟ که من اونا رو کشتم؟ بعد هم مثل یک روانی ازشون عکس گرفتم تا یک کلکسیون برای ارضای روحم داشته باشم؟

لب هامو به سختی از هم فاصله دادم تا بهش بگم همچین فکری نمیکنم اما اون زودتر از من جواب داد:

_آره درست فکر کردی.

و اون لحظه انگار یک گالن آب سرد روی من خالی کردن.
حس میکردم خورشید رویاهام برای همیشه جاش رو به تاریکی داده و من توی یک تاریکی بزرگ و بی انتها تک و تنها رها شدم.

_تک تکشون رو من کشتم. حتی زهر کشتنشون رو توی انباری خونه ی خودم درست میکردم!

کم کم احساس سرگیجه تمام تنم رو گرفت.
حس میکردم هوای اتاق برای ریه هام سنگین شده و تنفس برام نا ممکنه.
با تکیه زدن به میز سعی کردم خودم رو کنترل و تعادلم رو حفظ کنم که از چشم اون دور نموند.

_چرا؟ چرا این کار رو کردی؟

نیشخند ترسناکی زد که بیشتر باعث تیر کشیدن قلبم شد.

_تو وقتی چشماتو باز کردی خودت رو توی یتیم خونه دیدی درسته؟ از همون اول یه بچه ی تنها و نق نقو و زود باور بودی که با خنده های مسخره و بی دلیلش روی اعصاب بود.

با هر کلمه ای که از دهنش خارج میشد انگار که داشت به طور نامحسوسی با زخم زبون هاش زهر به تنم وارد میکرد.
اثر اون سم لعنتی هم مگه همین نبود؟ که باعث فلج شدن تدریجی و از پا در اومدن بشه؟
اون پسر خوب یاد داشت چطور حتی بدون زهر، آدم رو از پا در بیاره.

_ولی من چی؟ به من نگاه کن! فکر کردی من از اولش همچین آدمی بودم؟ اوه خدایا بهش فکر که میکنم بیشتر برام خنده دار میشه که روزی من از ته دل میخندیدم!

Killing Me Softly| KookVOnde histórias criam vida. Descubra agora