درد و رنج رو همه دارن.
هیچ کس وجود نداره که از اول تولدش بدون هیچ درد و ناراحتی زندگی کرده باشه.
به قول جوجو مویز:
" چه فایده دارد که آدم بخواهد دائم رنج و اندوهش را بازنگری کند ؟!
مثل اینکه یکسره با یک زخم وَر بروی و نگذاری التیام پیدا کند!"
اما گاهی اوقات هست که ما قلباً میخوایم اون ها رو فراموش کنیم ولی لعنت به کابوس های شبانه ای که هرازگاهی با سر زدن به رویاهای آرامش بخش شبانه، اون ها رو به ما یاد آوری میکنن و تبدیل میشن به کابوس شب های تاریکمون.
"_من... من میترسم. ل-لطفا بابا من تنها نزار!
تهیونگ فریاد میزد.
اون بچه ی 7 ساله اشک میریخت و سعی میکرد درحالی که نامه ی پدرش رو به سینهاش میفشرد با همون قدم های کوچیک و کودکانهاش برای دوباره دیدن پدرهاش به میدان شهر بره و قبل از سنگسار شدنشون دوباره اون ها رو ببینه.
چشم های پسر بخاطر حلقه های اشکی که دائما پر و خالی میشدن کمی تار میدیدن اما قطعا آتیش سرخی که وسط میدان شعلهور بود حتی با وجود تاری چشم هاش، کاملا قابل دیدن بود.
_ب-بابا...
با دیدن دو مردی که وسط میدان شهر به میله بسته شده و درحال سوختن بین شعله های آتیش بودن، اینبار فریاد زد:
_باباااااا
گریه میکرد و به بدن های بی جون و درحال سوختن اون دو مرد نگاه میکرد.
نامه ی خداحافظی پدرش هنوز بین دست های کوچیکش قرار داشت.
هنوز با وجود اون دود عظیم میتونست عطر آغوش پدر هاش رو حس کنه و در آخر با به آغوش کشیده شدنش توسط مدیر پرورشگاه، آخرین هق هق های دردناکش رو زد و چشم هاش رو روی سیاهی مطلق بست."
________________________
_به نظر میاد دکتر کیم اصلا نتونسته شب قبل بخوابه. راستش رو بگو دکی، چیکار میکردی که نتونستی بخوابی؟
یکی از پلیس هایی که توی اتاق استراحت کارمندان بود پرسید و تهیونگ فقط با برداشتن خودکار و تخته شاسیش از روی میز، اون اتاق رو ترک کرد.
جونگکوک با دیدن تهیونگ توی اون حال نگاه عصبیش رو به مردی که اون حرف رو زده بود انداخت و پشت سر تهیونگ راه افتاد.
_هیونگ... حالت خوبه؟
تهیونگ وارد اتاق کالبدشکافی شد و بی توجه به جونگکوک سراغ دستکش هاش رفت تا دوباره بیفته به جون سومین جسد.
_میخوای یکم استراحت کنی؟ زیر چشمات کاملا از بیخوابی کبوده.
تهیونگ باز هم اهمیتی نداد و در عوض برای عوض کردن بحث پرسید:
_جسد سوم گفتی عموی یوهانه؟ قطعا این یک خصومت خانوادگیه! اول که میرا، بعد یوهان و حالا هم داسئونگ، عموی یوهان.
جونگکوک به وضوح متوجه اینکه تهیونگ نمیخواد از بیخوابی هاش حرف بزنه شد پس دیگه ادامه نداد و حرف تهیونگ رو تایید کرد.
_آره درسته. ولی قطعا اون شخص از خانواده ی اونها نیست چون اونا هیچ کس دیگه ای رو ندارن. پدر و مادر یوهان فوت شدن. عموی یوهان کشیش بوده و چون همسری نداشته بعد از فوت پدر و مادر یوهان، اون رو مثل بچه ی خودش بزرگ میکنه. این کل چیزیه که با تحقیق از همسایه هاشون فهمیدم.
تهیونگ که کاملا با دقت درحال شکافتن شکم داسئونگ بود بدون اینکه از تمرکز و دقتش کم کنه جواب داد:
_پس باید قاتل از دوست هاشون بوده باشه. چرا فقط اطلاعات دوستاشون رو در نمیاری؟ بعدش میتونی...
خواست ادامه بده که جونگکوک بین حرفش پرید.
_میتونم با اطلاعاتی که از آدم هایی که طی چند ماه گذشته TTX تهیه کردن، مطابقت بدم و بفهمم قاتل کیه. همین رو میخواستی بگی؟
تهیونگ نیم نگاهی به جونگکوک انداخت و دوباره نگاهش رو به جسد داد.
_آره درسته.
_ممنون بابت راهنماییت ولی دیروز همه ی این کار هارو کردم هیونگ. هیچ کدوم از دوستاشون از اونهایی که TTX رو تهیه کردن نبودن. اصلا مردم عادی چه نیازی دارن به TTX ؟
_اون یه سم کشندهاست اما با دز های خیلی پایین به عنوان تسکین دهنده درد هم استفاده میشه!
جونگکوک با شنیدن این حرف ابرو هاش رو بالا انداخت و دست به سینه ایستاد.
_زهری که خودش حلال درد هم هست. چه مسخره!
_هی جئون یه چیزی پیدا کردم.
تهیونگ بدون تغییر در حالت چهرهاش گفت اما جونگکوک با هیجان و امید به سمتش قدم برداشت.
_چی پیدا کردی؟؟
تهیونگ با شکافتن معده، گوشت هایی هضم نشده از معدهاش بیرون کشید و گفت:
_جنسش درست مثل ماهیچه های سینهاست. بفرستش برای دی ان ای. حس میکنم تیکه تیکه های گم شده ی یوهان سر از معده عموش در آوردن.
جونگکوک با شنیدن این حرف عوقی زد و جلوی دهنش رو گرفت.
تهیونگ با چه دلی از این چیزا حرف میزد و حالش بد نمیشد؟
جونگکوک با حس بهم پیچیدن معدهاش فورا به سمت دستشویی دوید و چند لحظه بعد صدای عوق زدن های پی در پی جئون به گوش تهیونگ رسید.
_تو که انقدر بد دلی پس چرا میچسبی به کون من و همه جا دنبالم راه میفتی؟
تهیونگ گفت و در لحظه یاد 22 سال پیش افتاد.
جونگکوک 32 ساله با جونگکوکی که از پنج تا ده سالگیش توی پرورشگاه بود و چپ و راست دنبال تهیونگ راه میافتاد هیچ فرقی نداشت.
با یاد آوری اون لحظه ها توی پرورشگاه لبخند محوی زد و فورا لبخندش رو قورت داد.
تهیونگ هرچی که از پرورشگاه به یاد داشت از جونگکوک بود.
توی اون یتیم خونه جونگکوک بود که کنارش بود و بهش قول داد بزرگ که شد پیداش میکنه.
اونا بزرگ شدن.
دیر هم دیگه رو پیدا کردن اما تهیونگ حاضر بود قسم بخوره تک تک لحظات زندگیش رو توی "دژاوو" از جونگکوک و پنج سالی که باهم بزرگ شدن، گذرونده بود.
تهیونگ تیکه های چندش آور رو توی ظرف مخصوصی گذاشت و بعد از در آوردن دستکش هاش به سمت در رفت تا اون هارو برای تست DNA به آزمایشگاهِ ایستگاه پلیس ببره.
_ه-هیوونگ. صبر کن منم بیام.
جونگکوک گفت و درحالی که دستش رو روی معدهاش گذاشته بود از دستشویی خارج شد اما هنوز چند قدم بیشتر بر نداشته بود که با دوباره دیدن محتوای داخل اون ظرف، عوقی زد و به سمت دستشویی پا تند کرد.
_بچه ی دیوونه!
___________________
"دژاوو. حس عجیبی که باعث رقصیدن پروانه ها توی سینه ات میشه و مثل شیرجه زدن توی آب لذت بخشه. تو همونقدر برای من شیرین هستی جونگکوک. درست مثل یک دژاوو."
-تهیونگ-
"فرق بین من و تهیونگ میدونین توی چی بود؟ اون هربار جوری با تنفر به آیینه نگاه میکرد که انگار تاریکی مطلق بدنش رو پر کرده اما من هربار دوست داشتم با آیینه قلبم بهش بفهمونم چقدر پاک و معصومه!"
-جونگکوک-___________________
تصور جونگکوکی که مثل جوجه اردک دنبال تهیونگ راه میفته و اینور اونور میره>>>>
نمیتونمشون🥲#Emma
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Killing Me Softly| KookV
Hayran Kurgu_ستاره ها رو نگاه میکنی تهیونگی هیونگ؟ اونا واقعا قشنگن. به نظرت ستاره تو کدومه؟ _من ستاره ای ندارم بچه. یا اگر هم دارم احتمالا یه گوشه ی تنگ و تاریک از آسمون توی تنهایی خودش قایم شده. _نه هیونگ؛ تو ماهی. همونقدر زیبا و پرستیدنی. انقدر درخشنده، بز...