Chapter 4

101 12 3
                                    

كه يه نفر دستمو گرفت و با خودش كشيد. جاش بود
م"هي جاش داري چي كار ميكني؟
ج"خب ديوونه. شده بودي. قشنگ اگه نگاهاي پسرارو رو خودت ميديدي ميفهميدي
م"خب كه چي؟(يعني روت تو حلقم)
ج"شوخي ميكني؟ خودت خوب معنيه اون نگاهارو ميدوني (بله بله حالا ميشه بس كني؟)
اق داشتم خوش ميگذروندم. منو برد و نشوند كنار بقيه.
ج"ميرم برات قهوه بيارم. بچه ها حواستون بهش باشه.
نيك"خب پس خوشت اومده از مست كردن و رقصيدن"(با اون پوزخند هميشگيش و لحجه ي بريتيشش ميگه)
م"باحاله. "(تو صداش احساسي وجود نداره)
ن"ميخواي بازم بخوري؟"
م"ا "نه نيك ديوونه شدي؟"
لوك با عصبانيت جوابشو داد.
ن"ولي تو نميتوني براش تصميم بگيري"

جاش اومد و قهوه رو داد بهم. خوردم ازش. تلخ بود. كم كم حواسم اومد سره جاش.ساعت ۲ بود.سر درد داشتم و کامل از اتفاقایی که داره میوفته نمیفهمم.

لوک:بریم

عصبانی بود بدجور

ل:نیک بعدا با هم حرف میزنیم.

بعد دست منو گرفت و با خودش برد بیرون.درو باز کرد و منو نشوند.بعد درو محکم بست.نمیدونم چی شده که انقدر عصبانیه(خوبه نمیدونی واقعا:/)سوار شد و کمربندشو بست و ماشینو روشن کرد و به منم یاداوری کرد که کمربندمو ببندم:/خدا رحم کنه.با سرعت زیاد داشت میرفت.حدود ۱۷۰ اینا.خدایا من دارم تقاص کدوم گناهمو پس میدم؟اهان فهمیدم اون گناه؟اوکی حله(دیوونه شد رفت)خیابونی که خونم توش بود رو رد کرد.

م:لوک.خیابون رو رد کردی(با صدای ارومی میگه) 

ل:میدونم.خونه نمیریم

بدبخت شدم :/با یه پسره ...اوه ببخشید هایبرید عصبانی تو یه ماشین نشستم که اگه از این ماجرا زنده به سر ببرم دیگه با این تو ی ماشین نمیشینم.اخه این داره منو کجا میبره؟؟از شهر خارج شد.موبایلم زنگ خورد .اما بود.

اما:هی امیلی .خوبی؟

م:اما من خوبم

ا:مطمئنی؟یعنی منظورم اینه که پیشه لوکی حالت خوبه؟خیلی عصبانی بود اخه و وقتی زنگ زدم خونت برنداشتی

م:مرسی اما.من خوبم ٬جدی میگم(اینجا یه نگاه به لوک میکنه و همینجوری که داره نگاهش میکنه ادامه میده)٬ماشینش داشت بنزین تموم میکرد الان داریم برمیگردیم

ا:باشه٬پس مواظب خودت باش

م:باشه فعلا کاری نداری؟

ا:نه٬فعلا

م:فعلا

قطع کردم.بیرونو نگاه کردم.یک دفعه ترمز کرد با دستام جلومو گرفتم که با سر نرم تو شیشه

A light in the darknessWhere stories live. Discover now