Chapter 6

113 14 3
                                    

خواستم که وارد خونه بشم که یکدفعه الایژا رو دیدم اومد سمتم.با اون لبخند همیشگیش.

م:هی(همون سلام)خوبی؟

ا:سلام.مرسی .تو خوبی؟

م:اره.بیا تو

درو باز کردم و رفتیم تو خونه.

ا:خونه قشنگی داری

م:مرسی.یه لحظه الان برمیگردم

رفتم تو اتاقمو تازه یادم افتاد هنوز با لباس لوکم.وای.امیدوارم چیزی راجع به من فکر نکرده باشه.سریع لباسمو با یه تیشرت سفید و شلوار جین عوض کردم و موهامو شونه کردم و رفتم پایین

م:چیزی میخوری برات بیارم؟

ا:نه مرسی.یه سوال.این خانم تو این عکس کیه؟

م:مادرم.اماندا .راستی چی شد که تصمیم گرفتی بیای اینجا؟

ا:خب راستش اومدم باهات حرف بزنم

م:بگو میشنوم

ا:تو چه جوری به کلاوس ارتباط داری؟

نفسم برید

م:کلاوس؟

ا:اره.میشناسیش

م:نه نمیشناسمش

ا:مطمئنی؟

م:اره

ا:میدونی که من به کسی فرصت دومی نمیدم

م:ا...الایژا منظوره این سوالاتو نمیفهمم

البته که میفهمم.فقط نمیفهمم از کجا فهمیده

ا:داری راستشو میگی دیگه؟

م:ا..اره .میدونی ک..که بهت دروغ نمیگم

ا:پس چرا قلبت تند میزنه؟و درست نمیتونی حرف بزنی؟چیو داری پنهان میکنی؟(ای بمیرم.این همه نمیخواست بگه حالا مجبوره)

ای خدا.الان چی کار کنم؟کمکم کن

م:ه..هیچی

ا:چرا همش یه حسی دارم که بهم میگه داری دروغ میگی؟(چون داره میگه :/)برای بار اخر میپرسم.چیو داری پنهان میکنی؟(به تو چه)٬

م:الایژا فکر کنم دیگه باید بری(نوچ نوچ ٬مهمون بیرون میکنی؟؟؟!!!مگه بهت ادب یاد ندادن؟)

تا اینو گفتم خودمو رو هوا حس کردم.بله این اقای خشن گردنمو گرفته و داره خفم میکنه.

A light in the darknessOnde histórias criam vida. Descubra agora