Chapter 2

252 21 6
                                    

لوك و هري بودن. چشماشون قرمز بود و برق ميزدن. رفتم عقب تر تا خوردم به درخت. خوستم فرار كنم كه لوك اومد و دستاشو دو طرفم قرار داد و نزاشت حركت كنم. در حد مرگ ترسيده بودم و قلبم خيي تند ميزد به حدي كه حس كردم الانه كه از جاش بزنه بيرون. به لوك نگاه كردم. چشماش عادي شده بودن.
ل"خب خب. با تو چي كار كنيم؟ تبديلت كنيم؟ يا بكشيمت؟ "
ه"لوك اون بچس. "
ل"خب باشه. اهميتي نداره. بالاخره بايد بميره. ".
م"توروخدا ولم كن. التماست ميكنم ".
"اينجا چه خبره؟"
دو نفر نزديك شدن. خدايا برا امشب بسه.
ه"حواستون به دختره باشه"
"چه گندي باز به بار اوردين؟"
ه"ميشه كاريو كه گفتم بكني؟"
يكيشون اومد سمتم.
م"توروخدا نزديكم نيا. "
"شششش. اروم باش. كاريت ندارم. ميخوام كمكت كنم. "
صداش اشنا بود.
م"ا...الايژا؟!"
ا"خودمم اروم باش. "
دستشو گرفت سمتم و بلندم كرد.
هنوز ميترسم از همشون. (ميخواي نترس:/)رفتيم نشستيم. و سعي كردم يه جايي بشينم كه از همشون دور باشم ولي بدبختانه لوك كنارم نشست. (هاهاها حقته. ٢. از خداتم باشه. )
"خب. هرچي ميدوني بگو"
م"اول ميشه بگين چه هيولايي هستين؟"
ه"اول از همه هيولا نيستيم. دو. اسم داريم"
م"هستين. و منم دارم اسمتونو ميپرسم"
ه"هري"
م"نه احمق. منظورم چه نوع از هيولايي هستين رو ميگم"
ل"يه نوع از هيولا"
م"غيب گفتي. :/"
"بسه پسرا. ومپاير شنيدي؟"
م"همون مسخره ها كه ميان خون ميخوردن و با چوب كشته ميشدن و جاناتان گيلبرت كاري كرد كه نسلشون منقرض بشه تو كتابي به اسمه ژورنال گيلبرت ها (جانم؟؟؟؟ مسخره؟؟؟عمته. به اين باحالي. با حالت اين كه داره به زور يادش مياد و هيچ علاقه اي به صحبت نداره و ترس صحبت ميكنه. (اين و حرف هاي بعديش))"
ا"هي هي هي(ياده اهنگ شيك ايت اف افتادم 😂(. صبر كن ببينم. ژورنال گيلبرت ها؟"
م"اره. بچه بودم ي دوست داشتم اين كتابو بهم قرض داد. رمان باحالي بود. (نه رواني. اون رمان نبود)"
لوك دستشو زد به سرش
م"مشكل رواني داري؟!؟!؟:/"
ل"نه خر جان(خر خودتي. باهاش درست حرف بزن) به احمق بودنت دارم تاسف ميخورم. "
"خب ادامه بده. "
م"ومپاير هاي معمولي نميتونن تو روز بيرون بيان ولي اصيل ها مشكلي ندارن و توسط چوب كشته نميشن و يه خنجر مخصوص هست كه بايد تو خاكستره يادم نمياد اسمه درخته چي بود مخلوط شه و مستقيم تو قلبه طرف بره. ( نهه. نبايد اينارو بگي بهشوننننننننن).ديگه بقيشو يادم نمياد. فقط اينا يادمه. "
"خب اگه بگم ما ومپايريم باور ميكني؟"
م"شوخي جالبي ...چي؟؟؟؟؟"
اتفاق هارو كنار هم گذاشتم. ديدم راس ميگه
م"امكان نداره. داري دروغ ميگي"
ل"خب احمق جان (خودتي) گفته هاتو كناره اتفاق ها بزار ميفهمي. "
م"امكان نداره. اون يه داستان بيشتر نبود. واقعي نبود. "
ا"اونايي كه خوندي واقعي بودن. نه يه داستان يا رمان "
م"اوه خداي من. بگين اين يه كابوسه. "
ه"واقعيته. "
"ديگه چيزي يادت نمياد؟"
يه قسمت از خاطراتم معلوم نبودن. پس نميدونم
م"نه"
"خب همينجوريشم زياد ميدوني"
م"ب...به....اين معنيه كه ميخواين منو بكشين؟"
ل"اره"
ا"نه"
"شايد(چقدر شماها مردم ازارين. بدبختو گيج نكنين ديگه)"
م"هان؟ اخرش كدوم؟"
همون جوابا تكرار شد. ديگه داشت خوابم ميبرد و به زور بيدار موندم و اعصابم خط خطي بود.
م"ميشه مثله انسان حرف بزنين و جوابه قطعيتونو بگين؟(با داد ميگه)"
ه"اوه انگار يكي اعصاب نداره"
م"و اگه يكي دهنشو ببنده بهتره (دقيقا منم وقتي اعصابم خرده و داداشم رو مخم رژه ميره:/)"
"جوابه سوالت اينه كه نه. قرار نيس بميري توسط ما. "
ل"كي گفته؟"
ا"ميشه خفه شي لوكاس؟"
ل"حتمااااا. چون تو گفتي. "
م"حرف نزني مفيد تري"
"هي شماها. چيكارش كنيم اينو؟"
ل"بكشيم"
منم لطف كردم زدم تو سرش (0_o)
ل"اخ. اين ديگه برا چي بود؟"
م"ميشه ببندي؟"
ل"انصافا دستت به دختر بودنت سنگينه "
ه"مجبورش كنيم فراموش كنه؟"
"فكره خوبيه. بزار ببينيم اصلا ميشه يا نه"
ثانيه ي بعد اون فرد جلوم بود. تو چشمام زل زد و گفت : هرچي درباره ي ما ميدونيو فراموش كن و بخواب"
م"چرا چشمات اينجوري شدن؟"(يعني گند زد تو نقششون )
"كسي ايده ي ديگه اي نداره؟"
ل"چرا. ...."
خواست ادامه بده كه هري بهش گفت خفه شه.
ل"اصلا من قهرم همش ميگين خفه شو"
م"بهتر,قيافه ي نحستو نبينيم راحت ترم ميشيم. "
ل"جانم؟ حقت بود بكشمت "
م"تو هم حقت بود ....نميدونم "
"ببين. بيا يه قرار بزاريم. (تو چرا هي بخثو برميگدوني به بحث اول وقتي ميخوام عوض كنم بحثو؟؟؟؟) تو به كسي چيزي نميگي و كاريت نداريم. ولي اگه بفهمم به كسي گفتي ,به بدترين كابوست تبديل ميشم و كاري ميكنم ارزوي مرگتو بكني. واضحه؟"
خيلي جدي و خشن گفت(ميخواي با خنده بگه؟؟؟؟:/)
سرمو به معنيه باشه تكون دادم.
"قبول؟"
م"باشه"
"خوبه. حالا. شما دو تا برشگردونين و حواستون بهش باشه"
برگشتيم. ديگه داشت صبح ميشد. رفتم گرفتم خوابيدم.
اما"پاشو. بايد بريم"
م"نههه. ميخوام بخوابمم. "
كارا"پاشو. بدو"
به زور بلندم كردن. وسايلارو جمع كردن.
كارلي"ميخواي همينجوري بياي؟"
م"ارههه"
ك"بيا ببينم. "
موهامو شونه كرد و بستشون. (مامان كارلي وارد ميشود 😂😂)
ك"ديشب كي خوابيدي؟"
م"داشتم با موبايلم بازي ميكردم تازه خوابيدم"
عجب دروغي. ولش كن.
ام(اما)"حالا بيا بريم. "
از چادر اومديم بيرون. واقعا نميتونستم تحمل كنم. فقط يه ربع خوابيده بودم بيدارم كردن. دقيقا ٦:١٥ خوابيدم اينا ٦:٣٠ بيدارم كردن. چشمام هي بسته ميشد.
ل"انگار يكي خوابش مياد"
م"الان نه "
ل"ميخواي بخوابي؟"
م"قيافم چيزه ديگه ايو ميگه؟ "
ل"كيفتو بده من"
م"نه خوبه. "
ل"مگه نميخواي بخوابي؟"
م"اخه عقل كل كجا بخوابم؟"
ل"بلندت ميكنم"
م"بامزه. "
ل"تا چند ساعت بايد راه بريم. تا اون موقع ميتوني بخوابي. "
م"نه ترجيح ميدم بميرم. "
كارلي"خب گوش كن به حرفش. قيافت زار ميزنه كم خوابيدي. "
كارا"قول ميديم به كسي نگين"
م"مردنو ترجيح ميدم"
لوك و كارا و كارلي يه نگاه عجيب به هم انداختن و بعد كارا كيفمو ازم گرفت و لوك دستشو گذاشت زيره زانو و گردنم و بلندم كرد و سرمو گذاشت رو سي/نش. و عطره تلخش و حس كردم.
ل"حالا بخواب"
م"نه. خوابم نمياد"
ل"يه چيز بگو كه خودتم باورش داشته باشي :/"
م"خب خوابم نمياد"
ل"زر نزن (يعني بيام بزنمت با اين طرز حرف زدنت (قافيرو😂😂بزنمت ,زدنت)) بگير بخواب ديگه"
م"كمرت ميتركه"
ل"يادت رفت باز من كيم "
م"سعي ميكنم فراموش كنم "
و دقيقه ي بعد خواب بودم.
-----
ل"بيدار شو تنبل خانم."
غر زدم. خواستم بچرخم كه يادم افتاد الانه بيفتم. چشمامو باز كردم. يه جفت چشم ابيه اسموني جلو چشمام بود. چقدر خوشرنگن :/
م"چته؟"
ل"بچه ها گفتن بيدارت كنم اخه حيفه اين صحنرو از دست بدي. "
منو اروم گذاشت زمين. كسي به غيره منو لوك نبود.
م"وات د هل؟ كسي كه اينجا نيس. "
ل"خب گفتم جبران بد رفتارياي ديشبم بيارمت اينجا. جلوتو نگاه كن. تا چند دقيقه ي ديگه محشر ميشه. "
م"ساعت چنده؟"
ل"٦:٣٠"
م"يعني من ١٢ ساعته كه خوابم؟"
ل"اره"
م"اوه. ببخشيد"
ل"چرا ؟"
م"خودت ميدوني"
ل"نه"
م"شايد چون دستت يا كمرت تركيد"
ل"نه بابا. و تو خيلي سبكي. "
نشستيم كناره صخره. و صداي ابشار و بادي كه لا به لاي درخت ها حركت ميكرد و صداي جيرجيرك همه چيو محشر كرده بود. خورشيد داشت غروب ميكرد
م"واو. محشره. "
ل"اره.
دستشو گذاشت دورم و سرمو گذاشتم رو شونش. (كوفتت شه. صحنه رمانتيك شد. :/ اق. بدم مياد از صحنه هاي رمانتيك.😁🔫😷 ) گوشيشو دراورد و سلفي انداختيم. بعضياشون باحال,بعضي سخره,و بعضياشونم خوب شده بودن.(هاهاهاها انتظار نداشتين كه رمانتيكش كنم؟؟؟)
م"بعدا برام بفرست"
ل"باشه. ديگه خورشيدم غروب كرد. بيا برگرديم"
م"باشه. "
***********تو راه************
م"خب ميشه بيشتر از خودتون بگي ؟ دقيقا چه موجودي هستي؟"
ل"چقدر فوضولي. باشه. گرگينه هارو ميشناسي؟"
م"نه"
ل"خب گرگينه ها,قبلا يه طلسم بود كه فقط ميشد زيره نوره ماه تبديل ميشدن و دست خودشون نبود ولي وقتي شكسته شد هروقت بخوان ميتونن تبديل شن و گازشون ميتونه يه خون اشام رو بكشه.اونا مثله ومپايرها هميشگي نيستن ولي نميتونن كسيو تبديل كنن "
م"پس چجوري نسلشون منقرض نشده؟(:/جانه من ؟ اينم سوال بود؟ مگه عقل نداري؟؟؟؟)"
ل"توليد مثل. ولي ومپاير ها نميتونن و فقط از طريق تبديل كردن ميشه خون اشام هارو گسترش داد. قدرت خون اشام ها از اونا بيشتره ولي هر خون اشامي كه پير تر باشه,قوي تر و سريع تره. ولي بعضي وقتا,وقتي ژنه گرگينه رو داشته باشي و به ومپاير تبديل شي، به يك موجوده ديگه به نام هايبريد تبديل ميشي. تنها هايبريد هايي كه اصيلن كشته نميشن. ولي تركيب اين دو از هر دو نوع قوي تره."
م"تو كدوم دسته قرار داري؟"
ل"منو كلاوس تو دسته ي هايبريد هايه اصيليم. الايژا و هري خون اشام اصيلن. "
م"به غير تو ديگه كيا ومپاير/هايبريد هستن؟"
ل"لويي,نايل,ليام, زين,اشتون,مايكل,كلوم ,زك,اينا ومپايره اصيلن همشون"
م"بابا اصيللللل راستي صبر كن. تو چند سالته؟"
ل"شايد هزار"
م"شايددددد؟"
ل"شايد بيشتر"
م"پس چرا انقدر بچه اي؟"
ل"اخه من وقتي ١٨ سالم بود تبديل شدم"
م"توسطه؟"
ل"يه جادوگر قدرتمند به نام استر. خب حالا بايد راجع بهش توضيح بدم. اق. عاليه. استر,صميميترين دوسته مامانه منو هري و اونايي كه نام بردم و مادره كلاوس و الايژا و ربكا و جيكوب وديمن و كول( اينجوري بنويسم راحت تره. اخه ديكتشم نميدونم) بود كه به دليل جنگي كه پيش اومده بود و احتمال مرگمون ١٠٠٪ بود ماهارو تبديل كرد. ولي بعد فهميدن كه منو كلاوس ژنه گرگينه داريم پس اون قسمتو خاموش كردن و تا چند صد سال پيش كه طلسم برداشته شد. ولي پدره كلاوس هنوز دنبالمونه. مايكل. بدترين كابوس. اون ومپايره ولي از نوعه شكارچي. "
م"اوه. صبر كن. كلاوس كيه؟"
ل"يه زماني بهترين دوسته هم بوديم كه يه چند صد سالي هست كه ديگه نيستيم و كلاوس يا نيكلاوس يا نيك همون هايبريد , يكي از بدترين و ترسناك ترين ومپايرهاس. "
م"فاميليش چيه؟"
ل"مايكلسون"
م"امكان نداره(زمزمه ميكنه)"
ل"چرا؟"
م"يه چيزايي ازش داره يادم مياد.ولي واضح نيستن "
ل"تمركز كن "
امكان نداره.
م"اوه. نه"
ل"چي شده؟ ميشه بگي؟داري نگرانم ميكني "
م"اسمشو از مامانم زياد شنيدم. و عكسشو حتي ديدم. و ....و ..اون...."
راه رفتنو متوقف كرديم. منو برگردوند سمته خودش
ل"اون چي؟"
م"پدرمه"
------
خب اينم يه فكت از اميلي 😇ميدونم يكم دارم تند پيش ميرم اخه نميدونم چجوري بايد بنويسم. لطفا جاهاي اشتباهشو بهم بگيد درست كنم يا اين كه چطوري بنويسم بهتره. للللططططففففاااااا. عاشقتونم. راستي از اونايي كه نظر گذاشتن قسمته قبل و اونايي كه راي دادن و اونايي كه خوندن خيلي خيلي خيلي خيلي ممنونم😍😍😘😘❤️ عاشقتونم.
راي و نظر يادتون نره 😉🙏🏻🙏🏻😉

A light in the darknessTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon