سرش رو پایین انداخته بود و نگاهی به اطرافش نمیانداخت.
چرا باید روز تولدش رو تنها میموند؟ چرا حتی یک نفر از دوستانش نمیخواستن تولد هجدهسالگیاش رو تبریک بگن؟
شاید مادرش درست میگفت... جونگکوک خیلی وقت بود که رفیقهای خوبش رو از دست داده و تنهاتر شده بود.سری به تفکراتش تکون داد و محتویات داخل دهانش رو جویید.
با کشیدهشدن صندلیِ کناریاش، نگاه متعجبش رو به دختر جوان و کمسنوسالی که با لبخند ملیحی بهش چشم دوخته بود، معطوف کرد و با تیلههای درشتشدهاش به دخترک امگا خیره شد.- آ..آم... چیزی از من میخواین؟
دخترِ شریننامی، سری به دوطرف تکون داد و کیف کوچکش رو روی میز گذاشت:
- آه، نه... راستش دیدم تنهایی و خب، از اونجایی که منم تنها بودم، مشکلی نیست کنارت بشینم؟
آلفای کوچکتر با خجالت هومی کشید و سرش رو آهسته تکون داد:
- نـ..نه... میتونین بشینین، نونا.
با اکراه سرش رو بالا آورد و زمانی که لبخند درخشان دختر رو دید، متوجه شد که ازش بزرگتره و نفس راحتی کشید؛ چون اگه دختر کوچکتر بود، حتماً سرش رو بهخاطر نونا صدا کردنش به باد میداد!
- چرا تنهایی آلفا کوچولو؟
جونگکوک اخم کوچیکی کرد و همچنان سرش رو بالا نیاورد:
- بهم نگو کوچولو... لطفاً! اسمم جونگکوکه.
شرین هومی کشید و چانهاش رو به دستش تکیه داد و لبخندی زد.
- معذرت میخوام، دیگه نمیگم. خب... نگفتی چرا تنهایی؟
- دوستهام تولدم رو فراموش کردن...
دختر بزرگتر متعجب ابرویی بالا انداخت و با ذوقی نهفته، لب زد:
- تولدته؟! واقعاً؟ الههی ماه... تولد چند سالگیات؟
جونگکوک سرش رو تکون داد، کاسهاش رو کنار گذاشت و عقب کشید تا به رسم ادب، هنگام صحبتکردن مشغول خوردن نشه.
- هجدهسالگی... بله تولدمه.
شرین با ذوق دست پسرک مبهوت رو گرفت و تکونش داد:
- وای! میدونستی امشب احتمالش خیلی زیاده که جفتت رو ملاقات کنی؟! نمیدونم چرا اینقدر دوست دارم فشارت بدم، جونگکوکی! خیلی کیوتی... بهنظرت اون امگای خوشبخت کیه؟
جونگکوک با خجالت لب گزید و سرش رو پایین انداخت تا لپهای گلگونشدهاش رو از دید دختر مخفی نگه داره.
فاک... اون به لمس خیلی حساس بود و حالا نمیدونست چطوری باید طوری که دختر مقابلش رو ناراحت نکنه، دستش رو پس بکشه.لبخندی ناچیز به لب نشوند و بهسختی زمزمه کرد:
- من که چیزی از خودم ندارم... چرا باید خوشبخت باشه؟ من هنوز سنم کمه و امیدوارم امشب ملاقاتش نکنم...
شرین اخمی کرد و فشار خفیفی به دست یخکردهی پسر وارد کرد و لب زد:
- طوری رفتار نکن انگار که طبیعتمون چیزی غیراز اینه، جونگکوک. من هم وقتی هجده سالم بود، جفتم رو دیدم و الان باهاش خوشبختم! پس... بیا فقط به سرنوشت و الههی ماه اعتماد کنیم، هوم؟
پسر آلفا با لبخند سری تکون داد و زمانی که خواست سخنی به لب بیاره، در کافه باز شد و چشمهاش با دیدن دبیرِ هنر دورهی دبیرستانش، گرد شدن!
استاد کیم اینجا چی کار میکرد؟!با نگاهی خیره، مردی که سه سالِ تمام بدون هیچ غیبتی در کلاسهاش شرکت میکرد رو زیر نظر گرفت و بزاقش رو قورت داد.
کراشِ عمیق و شکستخوردهای که روی مرد امگا داشت، هیچوقت کمرنگ نشد که هیچ، سالبهسال شدتش بیشتر و شعلههای عشقش سوزانتر میشدن.
اما خب... کدوم امگایی با کسی کوچکتر از خودش قرار میذاره؟ اون هم کی؟ شاگرد خودش...!آهی کشید و ناخواسته با رایحهای که کمی به تلخی میزد و بوی غم میداد، دستش رو از حصار دستهای دختر امگا بیرون کشید و از پشت میزش بلند شد.
- جونگکوک خو...
- بابت همکلامی ممنونم، نونا. امیدوارم بتونم بعداً هم باهاتون ملاقاتی داشته باشم.
شرین که واضحاً شرایط گرفتهشدن پسر رو به چشم میدید، چیزی نگفت و سعی کرد تا فقط درکش کنه.
با لبخند سری تکون داد و توی کاغذ شمارهاش رو نوشت:- میتونی بعداز این روم حساب کنی، پسر. مراقب خودت باش!
جونگکوک با تشکر، تعظیم کوتاهی کرد و وقتی که میخواست با عجله و بدون اتلافوقت خودش رو به در بیرون برسونه، صدای آشنا و بلندی از پشت سرش شنید و میخکوب شد.
- جئون؟!... خودتی؟
_________༺༻_________
یه داستان داریم که بو و عطر قهوه و کتابِ قطور قدیمی گوشهی یک کتابخونهی باستانی رو میده~☕
پارت بعدی حاضره، پس زودتر بوسش کنین تا براتون بذارم~اثریل رو دوست داشته باشید :)🤍
~𝓜𝓸𝓸𝓷𝓼𝓪𝓷 𝓵𝓸𝓿𝓮𝓼 𝔂𝓸𝓾♡
BẠN ĐANG ĐỌC
✻Ethereal✻
Fanfictionکیم تهیونگ، معلم هنر و ادبیاتی که از قضا دبیرِ محبوب دانشآموزش، جئون جونگکوک بود. امگای بزرگتر، مرد پخته و روزگاردیدهای هستش که بعداز یک سال، گذر زمان اون رو مجدداً با دانشآموزِ کوشا و موردعلاقهاش آشنا میکنه. 𝀤𝀤𝀤 «هنوز هم فکر میکنی که می...