با اضطراب لبخندی مصنوعی به لب نشوند و گوشهی پیرهنش رو چنگ زد.
- اوه، سـ..سلام استاد کیم...
تهیونگ با تعجب لبخندی زد و قدمهایی که بهسمت پیشخوان برداشته بود رو برگردوند:
- سلام جونگکوک، حالت خوبه؟ چقدر خوشحالم که اینجا دیدمت پسر! داشتی میرفتی یا میاومدی؟
جونگکوک با لمسشدن موهاش توسط مرد، لب گزید و سعی کرد حالت دستپاچهشدنش رو به روی خودش نیاره و ثابت بمونه:
- آه، خب من... من...
- بیا... بیا باهم گپ بزنیم، رفیق. افتخار دارم از وقتتون رو داشته باشم؟
جونگکوک با خجالت لبخندی به لحن گرم و شوخطبع مرد امگا زد و بدون حرف، پشت میزی که تهیونگ براش صندلی رو عقب کشیده بود، نشست.
مرد بزرگتر مقابل پسر نشست و لبخندی به چهرهی خجالتزده و سر پایینافتادهاش روی لبهاش نشوند:
- خب، از تعطیلات چه خبر؟ برای دانشگاه داری آماده میشی؟
جونگکوک تا خواست لب به سخن باز کنه، شخصی برای گرفتن سفارشهاشون کنار میز ایستاد و فرصتی شد تا پسر نگاه خیرهاش رو به چهرهی جذاب و مردونهی معلمش بدوزه و از فرصت کمی که پیش اومده، نهایت لذت رو ببره.
چهرهی استاد کیم، همیشه براش جلوهی زیبایی و گرما بود و این برای آلفایی که تازه داشت دوران بلوغش رو شروع و طی میکرد، گیرا ومجذوبکننده به نظر میرسید.
- جونگکوک؟
پسر کوچکتر با شنیدن صدای مرد، متعجب تکونی در جاش خورد و چشمهای گردشدهاش رو به نگاهِ متبسم تهیونگ دوخت.
- پرسیدم چی میخوای سفارش بدی عزیزم؟
جونگکوک از زیر میز دستهای عرقکردهاش رو به شلوارش کشید و با قلبی پرتپش از گرمای لحن مرد امگا، منومن کرد:
- مـ..من... من هیچی نمیخورم استاد، مـ..ممنونم.
تهیونگ اخم ریزی کرد و بدونتوجه به خواستهی پسر، چیزکیک سادهای براش سفارش داد و بعداز رفتن مرد بتا، نگاهش رو به جونگکوک دوخت:
- تو الان سن بلوغ و رشدته پسر؛ باید بیشتر حواست به خودت باشه؛ پس توی خوردوخوراک، خودت رو از چیزی محروم نکن، هوم؟
در آخر جملهاش، چشمکی به پسر ساکت مقابلش زد و موبایلش رو روی میز گذاشت:
- خب، نگفتی. برای دانشگاه داری آماده میشی؟
جونگکوک با لبخند سری تکون داد و آهسته لب زد:
- بله... میخوام توی رشتهی عکاسی شرکت کنم و در آیندهی گالری بزنم.
ESTÁS LEYENDO
✻Ethereal✻
Fanficکیم تهیونگ، معلم هنر و ادبیاتی که از قضا دبیرِ محبوب دانشآموزش، جئون جونگکوک بود. امگای بزرگتر، مرد پخته و روزگاردیدهای هستش که بعداز یک سال، گذر زمان اون رو مجدداً با دانشآموزِ کوشا و موردعلاقهاش آشنا میکنه. 𝀤𝀤𝀤 «هنوز هم فکر میکنی که می...