「جسـت و جو」
کمان رو روی شونه اش تنظیم کرده و درحالی که افسار اسبش رو در دستش گرفته بود، به آهستـگی قدم برمی داشت.
به بهانه تمرین تیراندازی از کاخ بیرون زده اما درنهایت، جنگلِ قلمرو رو برای مقصدش انتخـاب کرده بود.
حالا به دور از چشم برادر بزرگ ترش، قصد داشت با پرسه زدن در اطراف کوه و تپه ها، صاحب اون چـشم های سرخ رو پیدا کنه!
ماه به درخشش ادامه میداد اما با این حال، پرنسِ جوان برای پیدا کردن ادامه راه به مشـکل برخورده بود.
(نباید خیلی دور شـده باشه!)
چتری هایی که روی پیشونیش ریخته بودن رو بالا داد و بی توجه به جغدی که تمام مسیر نگاهش می کرد، چکـمه هاش رو روی علف های هرز می گذاشت.
سنگینی نگاهی رو روی خودش حس می کرد اما نمی دونست که مربوط به اون جغد خسته و پیر هسـت یا نه!
تا کی باید به راهش ادامه میداد؟ درهرحال تهیـونگ عهد بسته بود تا شام رو در کنار خانواده اش بخوره!
-خوناشام ها اغلب، شب رو برای شکـار انتخاب می کنن!
سعی داشت با یادآوری بندهایی از کتابی که به تازگی خونده بود، به خودش تسلی بده.
با اینکه طبق دستور پدرش، تمام کتاب های تاریخی ممنوع اعلام شده بودن، اما به هرحال تهـیونگ چندتا از اون ها رو در کشوهای مخفی اتاقش نگه می داشت و گاهی از شب ها، مشغول مطالعه کردنشون میشد.پدرش با جمله هایی مثل "ما باید به جای خواندن در مورد گذشته، روی آینده قلمرو تمـرکز کنیم" سعی داشت مردم رو از واقعیت دور نگه داره!
(من قرار نیست هیچکدوم از دروغ هاتون رو باور کنم اعلیحـضرت!)
این جمله ای بود که تهیونگ بارها تلاش کرد در مقابل پدرش به زبون بیاره اما باز هم در آخر مجـبور بود بدون بالا آوردن سرش، حرف های اون مرد رو تایید کنه!
-شایدم اون یه پیرمرد خسته اس که ترجیح میده شب ها زودتر بخوابه؟!
شونه ای بالا انداخت و بعد از بالا کشیدن خودش از بدن اسب، روی اون نشست. ضربه ای به حیوان زد تا شروع به تاختن کنه. شاید اینطوری می تونست سـریع تر از قبل به انتهای این جنگل مخوف و بزرگ برسه!
تهیونگ، کمی روی بدن اسب خم شده بود و سعی می کرد از مابین درخت هایی که دیدش رو مختل کرده بودن، گذر کنه.
فقط چند دقیقه کافـی بود تا درنهایت با گذر از جنگل، به رودی پر آب و کلبه ای چوبی برسه.
کلبه روشن و صدای رقص و آواز از اون شنیده میشد. یک پل چوبی، از بالای رود می گذشت و درنهایت به ورودی کلبه می رسید.
ESTÁS LEYENDO
𝐓𝐇𝐄 𝐁𝐄𝐀𝐒𝐓 | رام نـشـده
Vampirosجئون خوناشامی که از تابـوت برخاسته بود؛ در دنیاهایی که توسط انسان ها جدا شده، به دنبال معشـوقش می گشت! معشوقه ای مـمنوعه که پس از سال ها، دوباره به زندگی برگشـته بود! قسـمتی از فـیک رام نـشـده : تهـیونگ، معشوقه ای ممنوعه بود که برای ملاقات دوباره با...