「سـرنوشـت」
صدای برخورد چکـمه های بلندش با سنگ های مرمری که کف کاخ رو تزئین کرده بودن، توی محوطه می پیچید.
جیمین به آهستگی قدم بر میداشـت چرا که این می تونست توجه نگهبان هایی که جلوی درب اصلی ایستاده بودن رو جلب کنه.
-یکم سریع باش ولیـعهد! تو که نمی خوای توسط پادشاه تنبیه بشی؟
پسر کوچک تر که کمی جلوتر از ولیعهدِ جـوان قدم بر میداشت، اون رو به سخره گرفته بود.
ریز می خندید و از هر فرصتی برای کلافـه کردن جیمین استفاده می کرد.
-دهنت رو ببند تهیـونگ!
به قدم هاش سرعت بخشید. با رسیدن به پنجره طویلی که به باغ های آزاد قلمرو ختم میـشد، خودش رو از اون بالا کشید.
گوشه لباسش کشیده شده و انگشتـش کمی خراش برداشته بود. مطمئنا پدرش برای این قانون شکنی تنبیهش می کرد.
-زودباش پـسر!
تهیونگ گفت و جلوتر از جیمین، خودش رو به اسب ها رسوند. زین اسبش رو محکم کرد. دستی به یالش کشید و افسار اسب سفیـد و تازه نفسی که در گوشه ای بسته شده بود رو به دست برادر بزرگ ترش داد.
روی زمین زانو زد و پای راستش رو کمی بالا آورد تا جیمین با کمک اون، روی زین بشـینه.
-خیلی خب؛ حالا فقط کافیه یه ضـربه به بدنش بزنی تا حرکت کنه!
تهیونگ سعی داشت درس هایی که در کلاس های سوارکاری آموخته بود رو به بـرادر تازه کارش یاد بده.
جیمین به عنوان پسر ارشد خانواده و ولیـعهد آینده، از تمام لذت های زندگی محروم شده بود و حالا تهـیونگ سعی داشت با فراری دادنش از قصر، تجربه های جدیدی رو برای برادرش ایجاد کنه.
-اون قرار نیست منو بنـدازه؟!
جیمین کمی نگران به نظر می رسید. اسب هرازگاهی شیهه می کشید و سُمش رو به زمین می کـوبید.
-باید نوازشش کنی. اینـطوری آروم میشه!
این دومین درسی بود که تهیونگ از مربی یاد گرفته بود.
-نوازش گردن اسب به اون حـس آرامش و اطمینان میده!
پسر با تردید دستش رو به سمت گردن و یال های بلند اسب دراز کرد. دستش رو از بالا تا پایین حرکت داد و چـندبار این کار رو تکرار کرد.
اسب دیگه یاغـی و حیران به نظر نمی رسید.
جیمین با پیروی از گفته های برادرش، ضربه ای آروم به تن اسب زد. حالا اسب با سرعتی متوسط شـروع به حرکت کرده بود.-بهت افتخار می کنم جیمین! تو تونسـتی!!
پسر کوچک تر با ذوقی که تلاشی برای انکارش نمی کرد، گفت و برای رسیدن به برادرش، شـروع به تاختن کرد.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
𝐓𝐇𝐄 𝐁𝐄𝐀𝐒𝐓 | رام نـشـده
Vampirجئون خوناشامی که از تابـوت برخاسته بود؛ در دنیاهایی که توسط انسان ها جدا شده، به دنبال معشـوقش می گشت! معشوقه ای مـمنوعه که پس از سال ها، دوباره به زندگی برگشـته بود! قسـمتی از فـیک رام نـشـده : تهـیونگ، معشوقه ای ممنوعه بود که برای ملاقات دوباره با...