سلام دوباره :)
داستان قدیمیه، من فقط غلطهای املایی و نگارشیاش رو تصحیح کردم.
اشکالاتش رو به بزرگی خودتون ببخشید ❤️اولین بار نبود، و مطمئنا آخرین بار هم نبود...
سرخوردهتر از همیشه از بار بیرون اومدم. حتی اینجا، با این کار پَست و حقوق ناچیز هم، من رو قبول نکردند. چرا؟! چون اون ها یه دختر سکسی و جذاب برای جذب مشتری بیشتر به بار میخواستند. و من؟ مطمئنم که با این تیپ پسرونه و آلاستارهای رنگ و رو رفتهى مشکی، به هیچ عنوان سکسی محسوب نمیشدم.
دستهای از موهام که روی صورتم افتاده بود توی کلاه سوئیشرتم برگردوندم و دستهام رو توی جیبهام فرو کردم. قدم برمیداشتم و حتی به روبروم نگاه نمیکردم. غرق در فکر بودم. حتی اینجا هم...
حالا باید چکار میکردم؟
نفس عمیقی کشیدم و سنگ ریزه ی کوچکی رو با نوک پام به جلو پرت کردم. همزمان فکر میکردم و تلاش داشتم که سنگ ریزه از مسیر خارج نشه، که با شدت...
حس میکردم قفسهی سینهام از درد برخورد به شونه ى استخونی فرد روبروم داره ميترکه، خم شدم و در حالی که سعی میکردم وسایل افتاده روی زمین رو جمع کنم سرم رو بالا بردم و خشکم زد.
نفسی که بیرون دادم میلرزید. میدیدم که اون هم ماتش برده. دختر چشم عسلی روبروم...وسائلی که جمع کرده بودم از توی دست هام روی زمین افتاد و بی اراده بلند شدم. اون هنوز یخ زده سر جاش داشت بِر و بِر نگاهم می کرد. مغزم میخواست دور شم و پاهام اطاعت نمیکرد. با تنهای که از پشت بهم خورد انگار به خودم اومدم و با تمام قدرتی که توی خودم میدیدم شروع به دور شدن کردم. میدویدم و هر لحظه به سرعتم اضافه میکردم.
میخواستم دور شم، از اون دختر، از خاطرات گذشته.
نمیخواستم... نمیخواستم...
صداش رو میشنیدم که ازم میخواست بایستم. اما من درصدی قصد این کار رو نداشتم. میدویدم و نمیخواستم، نمیتونستم اجازه بدم خاطرات خوبمون...
به امکان خراب شدن خاطرهها فکر میکردم که به شدت توی دیوار کوبیده شدم. انگار ناخواسته سرعتم کم شده بود. روبروم ایستاده بود، حالا کامل صورتش رو میدیدم و حس میکردم که دلم به اندازهی تمام دنیا براش تنگ شده. مستقیم توی چشم هام نگاه میکرد و من میدیدم که چطور کم کم اشک چشمهاش رو پر میکنه. چطور چونهاش میلرزه و اشکهاش سرازیر میشه.
دستهاش رو که دو طرفم گذاشته بود دور بدنم حلقه کرد و با صدا به گریه افتاد. تند نفس میکشید و محکم توی بغلش فشارم میداد. چیزی که میگفت توی هقهقهاش گم میشد و من جملههاش رو نمیفهمیدم. دستهام رو که آویزان دو طرفم افتاده بود بلند کردم و شونههاش رو گرفتم. زار زد:
_دلم برات تنگ شده. خيلی خيلی تنگ شده.
هر دو محکم هم رو در آغوش گرفته بودیم و هیچ کدوم به نگاه های عجیب مردم توجهی نمیکردیم. مردمی که رد میشدند و چیزهایی رو زیر لب زمزمه میکردند.
_ده ساله. ده سال جاسمين. ده سال طولانی لعنتی. چطور تونستی؟ چطور؟
چیزی نداشتم که بگم. چیزی نمیتونستم بگم. فقط دستهام رو محکمتر دورش حلقه کردم و آروم موهاش رو نوازش کردم. کمی که از اون التهاب اولیه کاسته شد، خودش رو ازم جدا کرد و زیر لب گفت:
_چیزی نمیخوای بگی؟
مات نگاهش کردم و خودش فهمید چی گفته. دو دستی محکم روی دهنش کوبید و رنگش پرید.
شونزده سال بود که میخواستم، ولی نمیتونستم.
شونزده سال بود که حرف نزده بودم...
امیلی دوباره به گریه افتاده بود. آروم اشک هاش رو با نوک انگشت پاک کردم و دستم از ریمل ریختهاش سیاه شد. در حالی که بینیاش رو بالا میکشید دستمالی درآورد و صورتش رو پاک کرد:
_وقتی رفتی دیگه هیچ چیز مثل اولش نشد. ما سه نفر هم آروم آروم از هم فاصله گرفتیم.
نفس عمیقی کشیدم و آهسته شونه به شونه به راه افتادیم. هنوز دستمال رو روی صورتش می کشید و این باعث شده بود دایرههای پررنگی روی گونههاش پدیدار بشن. نگاهی بهم کرد و گفت:
_تو چکار میکنی؟
شونهای بالا انداختم و ادامه داد:
_شغلی داری؟
بغض سختی توی گلوم حس میکردم ولی قصد شکستنش رو نداشتم. آب دهانم رو قورت دادم و سرم رو به نشونهی نفی تکون دادم. چشمهاش جور خاصی برق میزد. نفس عمیقی کشید و گفت:
_موافقی که چیزی بخوریم و من باهات صحبت کنم؟
لبهام رو تر کردم و با تردید بهش خیره شدم. من نمیتونستم ریسک کنم و پول زیادی خرج کنم. من به شدت به پول احتیاج داشتم و لباس های فاخر تن امیلی نشون می داد که از نظر مالی هیچ کمبودی نداره. دستهای از موهام رو پشت گوشم فرستادم. از طرف دیگه...
از طرف دیگه کسی که جلوم ایستاده بود امیلی بود، امیلی ايوانز. کسی که از بچگی باهاش بزرگ شده بودم، کسی که نزدیک به ده سال بود که نخواسته بودم باهاش باشم.
من لال شده بودم و فکر میکردم که با این فقدان بزرگ دیگه هیچ کدوم از دوستهام من رو نمیخوان. و کم کم ازشون فاصله گرفتم. اما اشتباه میکردم. امیلی اینجا بود، بعد از ده سال! و فراموشم نکرده بود. گریه میکرد و میگفت که چقدر دلش برام تنگ شده.
نفسی کشیدم و همزمان وارد کافه ای شدیم. در تمام مدت دستم رو رها نکرده بود.
ما یه گروه چهار نفره بودیم. من، امیلی، لیندا و مونیکا. اما بعد از اتفاقی که برای من افتاد و دور شدن ناخواسته، اون سه نفر به هم نزدیک تر شدند و من دورتر و دورتر... تا جایی که رابطهامون به کل قطع شد و من دیگه هیچ تلاشی برای پیدا کردنشون نکردم.
دستم رو روی کلمه ی آب پرتقال توی منو گذاشتم و به گارسون نشون دادم. کمی خم شد و رفت. امیلی صحبت میکرد. از لیندا میگفت که ازدواج کرده. از مونیکا که شرکت بزرگی رو با موفقیت اداره میکنه. حس میکردم از شنیدن اسم مونیکا دهانم تلخ شده.
امیلی صحبت میکرد و ازم سوال میپرسید. کاغذی از کيفم بیرون آورده بودم و در جواب سوال هاش فقط مینوشتم و حالا اون با ناراحتی مضاعف و آشکاری نگاهم میکرد. اون فهمیده بود! من بهش گفته بودم که تنها کسی که از همهی خانوادهام برام مونده، مادربزرگيه که اگر به زودی عمل نکنه... میمیره.
تنها کسی که دارم.
پول زیادی برای عمل احتیاج بود و من حتی یک ششم مبلغ رو هم نداشتم. دهانم خشک و تلخ شده بود و آب پرتقال گرمشده هم دیگه کمکی نمیکرد. مادربزرگ عزیزم فقط شش ماه وقت داشت و هیچ کاری در عرض شش ماه نمی تونست اون پول هنگفت رو فراهم کنه.
و حالا امیلی این رو می دونست، دستش رو روی دستم گذاشته بود و نوازش میکرد و تمام نگاهش پر از غم بود. بستنیاش آب شده بود و اون، خیره به من...
هیچ کجا من رو نمیخواستند، چون نمیتونستم حرف بزنم. و اکثر کارها به کلام نیاز داشتند. و من...! خب...
پوزخندی تلخ زدم و قبل از اینکه کیفم رو برای درآوردن پول بیرون بیارم، امیلی مبلغ و انعام گارسون رو روی میز گذاشته بود.
نگاهی بهش انداختم که شونه ای بالا انداخت و لبخند بزرگی زد.
از همون لحظه ای که بهش گفتم که چقدر به پول احتیاج دارم، میخواست چیزی رو بهم بگه. این رو میفهمیدم. امیلی تغییر زیادی نکرده بود. رفتارهاش مثل همون دختر نوجوان ده سال پیش بود. همون برق چشمها، همون اضطراب و به هم پیچوندن انگشتهاش و همون نگاههای رو به زمین.
دستم رو روی شونهاش گذاشتم و فشار کوچيکی دادم. چرخید و بهم زل زد و بعد از چند ثانیه لبخندی عصبی زد. فهمیده بود که میخوام حرفش رو بدونم. آب دهانش رو قورت داد و با صدای لرزانی گفت:
_من جایی کار میکنم که مطمئنا تو رو قبول میکنن.
ابروهام ناخوداگاه بالا رفت و اون ادامه داد:
_و حقوق خیلی خوبی ميدن.
حس کردم چیز جدیدی در قلبم شروع به جوشیدن کرد. احساسات عجیبی رو دریافت میکردم، امید رو دوباره حس میکردم. دستش رو محکم فشار دادم و دوباره اون لبخند عصبیاش پدیدار شد. در حالی که لبهاش رو میجوید گفت:
_و اگر اونجا مشغول به کار شی، دیگه...
نفسی کشید، کمی ناخونهاش رو جوید، کمی لبهاش رو، و همهی اینها در ده ثانیه انجام شد. ادامه داد:
_دیگه نمیتونی بیرون بیای.
آنقدر مسرور و سرمست بودم که به حرفش هیچ توجهی نکردم. انگار توی فضا بودم و حتی چیزی رو که گفت نشنیدم و توی دلم از خوشحالی برای خودم میرقصیدم. لبخند بزرگی زدم و بازوش رو محکم فشار دادم. دلم میخواست از خوشحالی جیغ بزنم ولی میدونستم فایده ای نداره.
هیچ صدایی از این حنجره خارج نمیشه...
از سر کوچه تا در خونه رو برای خودم رقصیدم و دور خودم چرخ زدم. از شدت شادی نمیدونستم چکار کنم. دیدن امیلی مطمئنا یه معجزه بود. اول، پیدا کردن بهترین دوستم بعد از سال ها و بعد کاری که احتیاج داشتم.
در حالی که بعد از مدتها لبخند بزرگی روی لبم بود وارد خونه شدم و کیسههای خرید رو روی ميز گذاشتم. صدای مادربزرگ که مثل همیشه جلوی شومینه نشسته بود و دعا میخوند به گوشم میرسید. لبهام رو به هم فشار دادم و لبخندم روی دهانم ماسید. تمام شاديم انگار دود شد و به هوا رفت و من میدونستم كه این کار هر روز مادربزرگ اشرافی و مغرور شده بود. نشستن جلوی شومینه، خیره شدن به شعلههای آتش و دعا کردن برای شوهر، دختر، داماد و نوهی از دست رفتهاش.
دیگه از اون غرور همیشگی هم خبری نبود.
آهی کشیدم، ولی نمیدونم تا چه حد به آه شبیه بود. این نقص مثل خوره روح و روانم رو میخورد.
پوست لبم رو جویدم و بیحوصله خودم رو توی حمام پرت کردم. به در و دیوار خیره مونده بودم و حس میکردم که بین این همه حجم قدیمی و بهدردنخور دارم خفه میشم...
الیزابت ميسون، بزرگترين عضو خانواده اشرافی ميسون که زمانی نمیشد تعداد خدمهاش رو شمرد، حالا توی یه آپارتمان شصت متری زندگی میکرد. خونه ای که همهی ديوارهاش ترک خورده بود. حتی روی دیوارها رنگ نخورده بود و گچ های تکه تکه ریختهاش، ظاهر بدش رو افتضاحتر نشون می دادند. خونهای که تنها آپشنش فقط آشپزخونهی اپنشدهاش بود و بس...
و ما از کجا به کجا رسیده بودیم!
اون ویلای تمام مرمر با زیربنای دوهزار متری کجا و این...
همش از اون روز لعنتی شروع شد. همون روزی که من فقط ده سالم بود. همون روز لعنتی که من از تصادف جون سالم به در بردم و در عوض این نقص برای تمام عمر نصیبم شد.
YOU ARE READING
Filthy Jasmine | (+16)
Romanceیاس نجس. در فرهنگهای مختلف، یاس نماد بیگناهی و معصومیته. و چی میشه وقتی که یاس، سر از فاحشهخانهی "ارکیدهی طلایی" درمیاره؟ 🚫 ردهی (+۱۶) برای پیرنگ داستان، صحنههای جنسی و خشونتامیز. 🚫 شروع تا پایان: ۱۳۹۵ تا ۱۳۹۶.