کش و قوسی به خودم دادم و از جام بلند شدم. موهام توی هم گره خورده بود و بند تاپی که تنم بود روی بازوم افتاده بود. چشمهای پف کردهام رو مالیدم و وارد آشپزخونه شدم و امیلی از دیدن چهرهی داغونم به خنده افتاد. لبخند کوچکی زدم و به میز صبحانه نگاه کردم. حتی نگاه کردن بهش هم بزاق دهانم رو زیاد میکرد، چه برسه به بویی که پیچیده بود.
صبح به خیری گفت و لبخند بزرگی بهم زد، اما تهِ تهِ نگاهش ناراحتی و نگرانی رو میدیدم... برای منی که تصمیم احمقانهى بزرگی رو گرفته بودم.
تستم رو مربامالی کردم و گاز کوچيکی زدم و امیلی گفت که برام لباس کنار میذاره. حتی به زور به حمام فرستادم تا دوش کوتاهی بگیرم.
ده دقیقهی بعد در حالی که حولهى کوچکی رو دور خودم پیچیده بودم، بیرون اومدم و صدای آروم امیلی به گوشم رسید.
_عوضی، سر من داد نزن، خودت هم خوب میدونی که من چقدر عاشقتم. ولی، ولی... میدونی، من باید بهش کمک کنم.
و روی "باید" تاکید کرد. کمی گذشت و امیلی ناگهان با صدای بلندی زیر گریه زد:
_ازت بدم میاد. تو درک نمیکنی چرا من دارم این کار رو میکنم. اگر به جای اون رایان بود هم تو این کار رو می کردی و اون وقت من بودم که داشتم بهت اعتراض میکردم.
مکث دوباره... و امیلی جیغ زد:
_نمیخوام دیگه صدات رو بشنوم.
و صدای کوبیده شدن چیزی. گیج به سمت لباسهايی که روی تخت گذاشته شده بود رفتم و بهشون خیره شدم.
شلوار چرم و تاپ مشکی با کت سبز روشن، بوتهای پاشنه بلندی که مطمئن نبودم بتونم باهاشون به راحتی راه برم.
لبهام رو به هم فشردم و امیلی وارد اتاق شد. صورتش خیس بود. انگار به صورتش آب پاشيده بود و چشم هاش قرمز و كمی پف كرده بودند. لبخندی زد و گفت:
_از لباس ها خوشت میاد؟
سری تکون دادم و به صورتش زل زدم. دستی به پوستش کشید و به وضوح دیدم که هول شد و من شونه بالا انداختم و مشغول پوشیدن لباسها شدم. امیلی به زور من رو روی صندلی نشوند و موهام رو دم اسبی کرد، آنقدر سفت که حس میکردم پوست سرم داره کنده می شه. خط چشم نازک و بلند سبز رنگی برام کشید و رژ لب گلبهیاش رو دستم داد تا خودش لباس بپوشه.
همراه هم توی ماشین کوچيکش نشستیم و آهنگ بلندی گذاشت. انگار نه انگار تازه اون دعوای سخت رو پشت تلفن داشت.
و من فکر میکردم که اون شخص پشت تلفن کی میتونه باشه.
مثل اون بار نمیلرزیدم. انگار دیگه برام هیچی مهم نبود. حتی نگاه اون دربان که با تمسخر بیشتری نگاهم میکرد. پوزخندی بهش زدم و امیلی من رو محکمتر پشت سر خودش کشید. دیگه هیچی برام مهم نبود. جز الیزابت هیچی مهم نبود.
و باورم هم نمیشد باز هم اینجا باشم.
وقتي دوباره وارد دفتر اون مرد شدم ناخودآگاه بدنم رو منقبض کردم و به دیوار تکیه دادم و مرد به محض دیدنم از جا بلند شد و گفت:
_مهلتت خیلی وقته که تموم شده.
و با پوزخند آزاردهندهاش، برگهای رو روبروی صورتم بالا و پایین کرد. امیلی خواست چیزی بگه که دستش رو به نشان سکوت جلوی صورتش گرفت و بعد اشاره کرد که از اتاق بیرون بره. کاغذ رو با ملایمت از دستش کشیدم و نوشتم:
_یه کار پیدا کردم و دو روز پیش ازش اخراج شدم.
کنارم ایستاده بود، دقیقا شونه به شونهام و بوی عطر تلخش باعث میشد بخوام عطسه کنم.
_خب، چرا نمیری تا دنبال يه کار دیگه بگردی؟
نفس عمیقی کشیدم و خودکار رو محکم بین انگشتهام فشار دادم.
_به پول احتیاج دارم.
نزدیک بهم ایستاد، جوری که گرمای بدنش رو حس میکردم اما آروم بودم. و نمیدونستم چرا باید آروم باشم، در حالی که هر کس جای من بود از شدت استرس در حال لرزیدن بود.
_مثلا به چقدر احتیاج داری؟
و این رو با تمسخر گفته بود:
_هفتاد و سه هزار دلار.
و به وضوح دیدم که جا خورد، ولی سعی کرد این رو نشون نده.
_در چه مدت؟
_هر چی زودتر، بهتر.
دست.هاش رو توی جیبش فرو کرد و بالا و پایین شدن سیب گلوش رو دیدم و ناخودآگاه چیزی توی قلبم فرو ریخت.
_توضیح بده.
خودکار رو محکم تر بین انگشتهام فشار دادم:
_مادربزرگم باید هر چه زودتر عمل بشه وگرنه میميره.
ابرو بالا انداخت:
_اون پیره. واقعا اینقدر برات مهمه؟ اگر الان نَمیره تا پنج سال دیگه حتما میمیره.
اخم غلیظی کردم که پوزخند زد، اگر فقط میتونستم اين پوزخندها رو از روی صورتش پاک کنم.
- باید راجبش توضیح بدم؟
دست به سینه ایستاد:
_آره، چون منم که باید بهت این پول رو بدم.
به دیوار تکیه دادم و لبهام رو به هم فشردم:
_اون تنها کسيه که دارم. همه ى خانواده ام قبلا مُردن.
سرش رو به نشونه فهمیدن تکون داد و گفت:
_میتونم تمام پولی رو که میخوای بهت بدم. ولی...
بهش نگاه کردم و گونهام رو از داخل گاز گرفتم.
_مطمئنی که میخوای بمونی؟
سری تکون دادم و اون نیشخندی زد. خم شد به سمتم و قبل از اینکه چیزی بفهمم لبهام رو توی دهانش کشید. خشک شدم و اون من رو به سختی بوسید. نمیتونستم باور کنم اولین بوسهام اینجوری اتفاق افتاده باشه. من برای اون بوسه برنامهها داشتم. برنامههای زیادی...
اما نمیتونستم چیزی بگم. هیچ چیزی... حرکت حرفهای لبهاش رو حس میکردم. بیش از حد حرفهای.
لبم رو گزید و من دردش رو حس کردم و بعد رها کردنم رو. مزهى خون رو از جای گازگرفتگی میچشیدم. دیدمش که دستی به دور لبهاش کشید و پوزخند مسخرهای زد.
_زیاد از حد آماتوری. چیزهای خیلی زیادی هست که باید یاد بگيری.
سعی کردم بغض نکنم و در حالی که سرم رو پایین میانداختم، به نشونهى فهميدن تکونش دادم. لبخند سردی زد و گفت:
_خوبه.
به سمت در رفت و قبل از اینکه بازش کنه، دوباره به سمتم برگشت و آروم و تهدیدکننده گفت:
_از این بوسه هیچکس خبردار نمیشه.
دوباره سر تکون دادم و اون در رو باز کرد و بیرون رفت و بهم اشاره کرد که دنبالش برم. امیلی به سمتم دوید و کنارم راه افتاد و من ناخودآگاه با پشت دست محکم روی لبهام کشیدم و چشمهای امیلی از حدقه بیرون زد. انگشتم رو به علامت هیس روی لبهام گذاشتم و اون با همون تعجب و ترس تند تند سر تکون داد.
همزمان که راه میرفتیم مرد هم توضیح داد:
_هر روز از يازده صبح تا ساعت دو تمرین رقص داری. ساعت کاری شب از نه تا هفت صبحه که تو کار ساقی رو انجام میدی.
هنوز مزهی خون رو توی دهنم حس میکردم و بیاراده صحنهای که من رو میبوسید پشت سر هم توی مغزم تکرار میشد و قلبم میریخت و شکمم به هم میپیچید.
وارد سالن بزرگی شدیم و من دو تا دختر و چهار پسر رو دیدم که با میله میرقصیدند. اولین چیزی که توی نگاه میزد پوست طلایی دخترها، و عضلات محکم بالا تنهى لخت پسرها بود.
امیلی لبخند بزرگی زد:
_هی، سلام بچه ها.
و معرفی کرد:
_لارِنس، جاناتان، گابريلا، اسکات، لئو و جنیفر.
سری تکون دادم و امیلی به من اشاره کرد، نگاهش بیشتر از همیشه روم موند:
_جاسمين، عضو جدید.
لبخند سردی زدم و همشون به هر سهمون سلام کردند، من، امیلی و آقای کريستين. اونی که لئو معرفی شده بود جلو اومد و بی مقدمه دستم رو گرفت و دور خودش چرخوند و به کريستين نگاهی کرد:
_فکر نمي کنم حتي تو هم کسی باشی که بتونی آقای رایان رو از اسبش پایین بکشی.
رایان؟ رایان کی بود؟
به امیلی نگاه کردم و شونه بالا انداختم و اون انگار منظورم رو فهمید، چون با چشم و ابرو به کنارش اشاره کرد. به کريستين. و من ماتم برد. چطور میتونست با اون شوخی کنه؟
پسرک وقتی نگاه وحشتناک مرد رو دید آب دهانش رو قورت داد و فقط یک جمله از دهان کريستين خارج شد:
_حد خودت رو بدون.
و روی پاشنه چرخید و بیرون رفت. و نفسی عمیق از سینه ى تک تک افراد خارج شد. بقیه رو دیدم که روی سر لئو پریدند و اون فقط پَسگردنی و لگد میخورد.
_تو دیوونه ای؟
_آشغال، نزدیک بود سکته کنم.
_تو یه احمق عوضی هستی لئو.
_خدا بهت رحم کرد.
با تعجب بهشون نگاه کردم که گابريلا جلو اومد و در حالی که من رو دنبال خودش میکشید گفت:
_به زودی میفهمی که اون با هیچکس شوخی نداره.
فكر كنم كه تا الانش هم به خوبی اين رو فهميده بودم.
سری تکون دادم و جاناتان گفت:
_چرا حرف نمیزنی؟
به امیلی نگاهی کردم و پوزخند تلخی زدم و اون چشم غرهای به پسر بيچاره رفت:
_نمیتونه.
ابروهاش با تعجب بالا رفت و من در برابر نگاههاشون كه پر از ترحم شده بود شونهای بالا انداختم و موبایلم رو درآوردم و نوشتم:
-_باید چه کار کنم؟
و روبروی صورتش گرفتمش. متن رو خوند و فکری کرد و لبخند بزرگی روی صورتش ظاهر شد که امیلی زیر لب غرید:
_اوه خدایا، این لبخند اصلا نشونهى خوبی نیست.
و من از لحنش به خنده افتادم. جاناتان دستهاش رو محکم به هم کوبید و گفت:
_بچهها، کی مسئولیت آموزش جاسمين رو به عهده میگیره؟
آب دهانم رو قورت دادم و تند تند چیزی نوشتم و روبروی صورت اولین نفری که از کنارم رد شد گرفتم. لئو. دستم و گوشیم رو با هم توی دستش گرفت و بلند بلند خوند:
_شما پسرا اینجا چکار میکنید؟
و بلافاصله بعد از تموم شدن جمله، همه جز امیلی از خنده منفجر شدند. نمیدونستم چرا این واکنش رو نشون میدن و اینجوری در حالی که دستهاشون رو به شکمشون زدن دارن میخندن. با چشمهای گردشده نگاهشون میکردم و اسکات قهقهه زد:
_دختر تو واقعا آماتوری.
امیلی با داد بلندی و گفتن "خفه شید" همهاشون رو ساکت کرد و آروم به من گفت:
_اون ها همون کاری رو میکنن که دخترا میکنن.
دندونهام رو با انزجار به هم فشار دادم و امیلی فکری رو که داشت توی ذهنم می چرخید خاموش کرد:
_مثل دخترها که مردا براشون پول پرداخت میکنن، اونها شبها در اختیار زنهایی هستن که برای شب خريدنشون.
سری تکون دادم و نیش لئو باز شد که با چشم غرهى امیلی سریع بستش و گلوش رو صاف کرد:
_ما همگی با هم رقص میله رو به تو یاد میدیم.
چشمهام رو توی حدقه چرخوندم و دستام رو به کمر زدم و جلوش ایستادم و اون چشمهاش رو گرد کرد:
_تو که نمیخوای با این شلوار چرم با میله برقصی؟ اگر این کار رو بکنی من تضمین نمیکنم که دست و پاهات سالم بمونه. توی حالت معمولی هم کلی کبودی در انتظارته. برو شلوارت رو دربيار.
مثل ابلهها بهش خیره شدم و امیلی پوفی کرد و دستش رو پشت کمرم گذاشت و به جلو هدايتم کرد و همزمان گفت:
_من یه مقدار لباس برای رقص اینجا دارم. اونا کمکت میکنن.
جلوتر، ته سالن اتاق کوچکی بود با چند تا کمد فلزی براق، امیلی کلیدی رو از توی کیفش بیرون آورد و در یکیشون رو باز کرد و من مات چیزی شدم که جلوم میدیدم. به در کمد ده تایی عکس چسبیده شده بود. همه از دوران کودکیمون. عکسهای چهارتایی و دوتایی و تکی از من. با محبت به امیلی نگاه کردم که سرش رو پایین انداخت و با انگشتهاش بازی کرد و من نتونستم خودم رو کنترل کنم و محکم در اغوش گرفتمش.
بعد از چند دقیقهای لباس پوشیده پیش بقیه برگشتم. با یه شلوارک که به سختی یک وجب زیر باسن رو می پوشوند و تاپ نسبتا آبرومندانه.ای. و کنارشون ایستادم. جاناتان من رو کنار میلهای برد و شروع کرد.
_سعی کن خودت رو نگه داری. سعی کن بیشتر روی هوا بمونی. سعی کن. سعی کن. سعی کن.
اونا تموم مدت اينها رو تكرار میكردن و من دلم میخواست سرشون جیغ بکشم. چرا این احمقها نمیفهمیدن که این بار اول من بود؟ چرا نمیفهمیدن که من باید تمرین میکردم تا یاد بگیرم؟
دستام رو از میله کندم و آروم فرود اومدم. پاهام درد میکرد و میدونستم که چندتا کبودی ناجور انتظارم رو میکشه. لئو سعی کرد تشویقم کنه:
_فقط یه بار دیگه. بعدش استراحت کن.
سری تکون دادم و محکم میله رو گرفتم و سعی کردم حرکت رو درست انجام بدم. هوم! بدک نبود. دوباره انجام دادم و با میله بین مچ پاهام، مچهام رو به هم قفل کردم و چرخیدم و دوباره روی زمین فرود اومدم و تازه متوجه شدم که همه بهم خیره شدند. روی زمین نشستم و اسکات با بطری آبی به سمتم اومد:
_کارت خوب بود.
لبخندی بهش زدم و یک نفس نصف آب رو سر کشیدم. لارنس از طرف دیگه بلند گفت:
_تو یه رقاص به دنیا اومدی.
و من خندیدم. کمی پام رو ماساژ دادم و جنیفر سوتی زد:
_مشخصه که سالها تجربهى رقص داری، فقط به عضلات پاهاش نگاه کن.
و امیلی لبخند بزرگی زد:
_ما از سه سالگی با هم تمرین باله میکردیم، وقتی هر دو هشت ساله شدیم رقص هيپهاپ هم به برنامهامون اضافه شد.
من توی ده سالگی پدر و مادرم رو از دست داده بودم و تا شونزده سالگی هنوز با امیلی كم و بيش دوست بودم. يعنی بدترین سالهای زندگیام. وقتی هنوز به حرف نزدن عادت نداشتم.
چطور تحملم کرده بود؟
چطور هنوز دوستم داشت؟
توی همین افکار بودم که متوجه شدم بچهها دارن لباسهاشون رو عوض میکنن. به ساعت نگاهی کردم. چند دقیقه ای از دو گذشته بود. از جام بلند شدم تا حاضر بشم. باید سری هم به الیزابت میزدم. بعد هم باید به خونه میرفتم. اون خونهى تاریک و سرد، باید مدتی طولانی توش تنها سر میکردم.
کتم رو محکم دورم پیچیدم و همگی همراه هم راه افتادیم که امیلی به من گفت قبل از رفتن باید پیش کريستين برم. قبل از اینکه مسيرم رو ازشون جدا کنم پشت سرم با صدای بلندی گفت:
_منتظرت می مونم.
کامل چرخیدم به سمتش و دستی براش تکون دادم و پشت در اتاق رسیدم. ایستادم و کمی این پا و اون پا کردم. عضلههام به شدت درد میکرد. نفس عمیقی کشیدم و دوباره از ذهنم گذشت که باورم نمیشه که واقعا آخر هم کارم به اینجا رسید.
به این سیب خوش منظره کرمو.
ESTÁS LEYENDO
Filthy Jasmine | (+16)
Romanceیاس نجس. در فرهنگهای مختلف، یاس نماد بیگناهی و معصومیته. و چی میشه وقتی که یاس، سر از فاحشهخانهی "ارکیدهی طلایی" درمیاره؟ 🚫 ردهی (+۱۶) برای پیرنگ داستان، صحنههای جنسی و خشونتامیز. 🚫 شروع تا پایان: ۱۳۹۵ تا ۱۳۹۶.