با صدای "بیا داخل" گفتنش به خودم اومدم و در رو باز کردم و وارد شدم. چند برگه به سمتم گرفت و گفت:
_این کپی قرارداده. امشب بخونش. فردا قرارداد اصلی رو امضا میکنيم.
سری تکون دادم و کمی نگاهم کرد. چشمهاش به شدت روشن بود و تضادش با موهای مشکیاش که تارهای خاکستری رنگ کم و بیش توش به چشم میاومد به شدت جلب توجه میکرد. حس کردم برای بار دوم امروز قلبم ریخت و سرم رو پایین انداختم.
_میتونی بری.
دوباره سر تکون دادم. اصلا غیر از این حرکت مگر میتونستم کار دیگهای هم برای جواب دادن بکنم؟ وقتی داشتم میرفتم برای بار آخر چرخيدم و دزدکی نگاهش کردم و دوباره قلبم ریخت. نمیدونستم چرا اين كار رو كرده بودم، ولي فقط كنترلم انگار دست خودم نبود.
به سرعت و تقریبا با دو خودم رو به ماشین امیلی رسوندم و وقتی کنارش ایستادم نفس نفس میزدم. نگاهم کرد و از حالتم نخودی خندید و گفت:
_چکار داشت؟
برگه ها رو بهش نشون دادم و اون زیر لب هومی کرد. دوباره موبايلم رو بیرون آوردم و نوشتم:
_امیلی. لازم نیست من رو برسونی. خودم میتونم برم. نمیخوام برات زحمت درست کنم.
نگاهی بهم کرد و من از نگاهش دیدم. دیدم که چقدر دوستم داره. از چشمهاش محبت میبارید.
_جاسمين، بعد از ده سال پیدات کردم و محاله دیگه ولت کنم.
و زیر لب زمزمه وار ادامه داد:
_درسته هرزه هستم، ولی هنوز رفاقت از یادم نرفته.
فقط نگاهش کردم. حتی حالت صورتم رو هم تغییر ندادم و اون به رانندگیاش مشغول شد. من هم سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و سعی کردم عضلات دردناکم رو نادیده بگیرم. چشمهام رو بستم و به آهنگ ملایمی که پخش میشد گوش دادم.
تازه چشمهام گرم شده بود که با ایستادن ماشین از جام پریدم. کش و قوسی به خودم دادم و دو نفری حرکت کردیم. چند تا پاکت آب میوه و یه پاکت از میوههای مختلف خریدم و به سمت اتاق رفتیم. رنگ مادربزرگ عادیتر بود و حالش بهتر به نظر میرسید. لبخند گشادی بهش زدم و به سمتش رفتم و به سختی پيشونياش رو بوسیدم. از پشت ماسک لبخندش رو دیدم و کنارش نشستم. امیلی هم جلو اومد و دست الیزابت رو محکم فشرد.
و... باز هم نگاهش تیره شده بود؟
اون نمیتونست از پشت ماسک که انگار ميترسيد برش داره حرف بزنه و من هم که...
امیلی هم چه حرفی برای گفتن میتونست داشته باشه؟ جز یه احوال پرسی ساده و آرزو برای بهبودیاش؟
کل ملاقات ده دقیقه هم طول نکشید و بعد از بيرون اومدنمون من برای امیلی نوشتم که میخوام به خونه برم و اون گفت که نمیذاره تنها بمونم.
و من فکر کردم که این دختر هر چی که باشه، دوست فوقالعادهايه.
سایهى جلوی خونه رو که دیدم بیاختیار تپش قلب گرفتم. رنگم پرید و آب دهانم خشک شد. اگر میتونستم حرف بزنم حتما رو به امیلی داد میزدم که دور بزنه و برگرده اما...
با پاهای لرزون ایستادم و آهسته به سمت مرد رفتم. فردریک، صاحبخونهى لعنتيام.
کابوس هر شبم بود.
چشمهام رو روی هم فشردم و جلو رفتم و اون من رو دید. با خشم جلو اومد و گفت:
_کدوم جهنمی بودی؟ میدونی از کی اینجا منتظرم؟ اون پیر خرفت چرا در رو باز نمی کنه؟
امیلی تقریبا داد زد:
_دهنت رو ببند. تو به چه جرعتی این طور صحبت میکنی؟ اصلا کی هستی که اجازه این جور حرف زدن رو به خودت میدی؟
پوزخندی زد و با لحن چندش آوری گفت:
_من صاحب اين خونهام.
و به ساختمون نيمهخراب اشاره كرد. لبهام رو روی هم فشار دادم و از شدت حرص سرم رو محکم به دیوار کوبیدم. ازش متنفر بودم. این مرد منزجرم میکرد. این مرد هیپی دائمالخمر هوسباز.
_خب؟ چی میخوای؟
بازوی امیلی رو کشیدم و سعی کردم از حرف زدن متوقفش کنم.
_پولم رو...
ناخونهام رو کف دستم فشار میدادم و سوزش خفيفی رو از جایی که به دیوار کوبیده بودم حس میکردم. هردوشون از صدای کوبیدن سرم به طرفم برگشته بودند و چند ثانیهای نگاهم کرده بودند ولی دعوایی که داشت راه میگرفت مهمتر بود.
_چقدر؟ پولی که میخوای چقدره؟
با تعجب به امیلی نگاه کردم. اشتباه متوجه نشده بودم؟ اون میخواست پول رو...
فردریک نگاهی بهم کرد و گفت:
_اون خودش هم میدونه که پول برام مهم نیست. اگر فقط قبول کنه که با من باشه، اصلا همین خونه رو به اسمش میزنم.
امیلی با نفرت بهش خیره شد و اون انگار معنی این نگاه رو اصلا درک نمیکرد:
_فقط به بدنش نگاه کن.
صورت امیلی جوری شده بود که انگار میخواست بالا بیاره. ولی من به این جور حرفا عادت داشتم. مدتی طولانی بود که داشتم این چیزا رو ازش میشنیدم و دفعههای اول خودم هم همون شکلی میشدم.
_تو یه آشغالی.
امیلی این رو جيغ زد و به شدت اون رو به عقب هل داد.
_این علاقه نیست. می فهمی؟ این هوسه. هوس، احمق! فقط بگو بدهیاش به تو چقدره و بعدش گورت رو گم کن چون نمیخوام قیافهى نحست رو ببینم.
و اون مبلغ رو گفته بود. البته نگاه شررباری هم به هردومون انداخته بود و امیلی بدون حتی نگاه کردن به من، بدهی سه ماهم رو به فردریک داده بود.
من فقط نگاه میکردم. امیلی دستم رو کشید و با هم وارد خونه شدیم و اون کت و کیفش رو روی صندلی پرت کرد، صورتش قرمز شده بود و با نفرت به در و دیوار نگاه می کرد.
_جاسمين، دیگه نمیخوام اینجا بمونی.
آبی که میخوردم به گلوم پرید و با چشمهای گرد شده بهش خیره شدم. اون دیوونه شده. نه؟ اینجا نمونم؟ پس کجا زندگی کنم؟
_من تنهام، چرا نمیای با من زندگی کنی؟
وایتبُردم رو از پشت یکی از مبلها درآوردم و تند تند نوشتم:
_دیوونه شدی؟ الیزابت رو چکار کنم؟
یکهای خورد و زیر لب گفت:
_حواسم نبود. معذرت می خوام.
ولی نگاهش هنوز عوض نشده بود. این دختر چه مشکلی با مادربزرگ بیآزار من داشت؟
سعی کردم فکرم رو به سمت دیگهای سوق بدم و با هم مشغول درست کردن شام سادهای شدیم.
امیلی هنوز ماجراي فردريك و اون خونهی فَحشا رو فراموش نکرده بود، این رو از چهرهاش میفهمیدم، ولی سعی میکرد که به روی خودش نیاره.
بعد از غذا استراحت کوتاهی کردم و وقتی که امیلی بیدارم کرد، ساعت هفت و نیم بود.
واقعا باید برای اولین شب کارم آماده میشدم؟
توی اونجا؟
دوش کوتاهی گرفتم و کمی از عطری که برای مواقع خاص کنار گذاشته بودم زدم. امیلی میگفت اونجا خودشون لباس میدن. یعنی این کار هم یونیفرم میخواست؟
نفسی کشیدم و سعی کردم آروم باشم. وقتی حرکت کردیم عقربه ها دقیقا هشت رو نشون می دادند. من بدون هيچ آرایشی با موهای بافتهشده حرکت کرده بودم. و امیلی گفته بود همه چیز اونجا انجام میشه. آرایش، لباس، مدل مو...
از خودم و از اونجا، از كاري كه قرار بود بكنم بيزار بودم. ولی باید این کار رو انجام میدادم. این یه تحمیل به خودم بود. برای زنده موندن تنها کسی که داشتم.
و مطمئن بودم که بعد از فهمیدن ماجرا، ازم قدردانی نمیکنه.
همزمان وارد شدیم و من به اطراف نگاه انداختم. توی فضای نیمه تاريک همه چی بیشتر خودنمایی میکرد. همزمان با هم وارد اتاق بزرگی شدیم و امیلی به سمتی رفت و بعد از لحظه ای با رگال بزرگی از لباس به سمتم اومد. گفت:
_یکی رو انتخاب کن.
ابروهام رو بالا انداختم و اون با سر به لباسها اشاره کرد:
_زود باش. یکی رو بردار. باید موهات و آرايشت هم درست بشه.
بدون حرف لباسی رو که از بقیه بهتر به نظر میرسید برداشتم و بهش نگاه کردم. دکلتهى مشکیرنگ کوتاهی بود، تا زیر باسن. اصلا همهى لباسها این اندازه بودند. امیلی کفشهای پاشنه بلند مشکیرنگی هم برام آورد و به همین راحتی من آماده شدم. به همين راحتی. با همین لباس های باز ساده.
ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه بود که من کاملا آماده بودم. موهای فر شدهام روی شونه هام ریخته بود و آرایش دودی غلیظی روی صورتم پياده شده بود. اصلا انگار یه آدم دیگه شده بودم.
با این چشمهای آرایششده و لبهای سرخ و لباس باز و ... ولی باز هم این غم توی نگاهم. باورم نمی شد هنوز هم همونجا پایدار باشه.
آهسته از پله ها پایین اومدم و امیلی به سمت اتاقی که قرار بود توش باشه رفت و من، قلبم آنقدر تند میزد که حس میکردم الان از گلوم بیرون میزنه. به سمت بار رفتم و پشتش ایستادم و کسی که کنارم بود آروم شروع به توضیح دادن کاری که باید میکردم کرد. و من به سالنی نگاه میکردم که آهسته داشت پر می شد.
لبهام رو به هم فشردم و سراغ اولین میز رفتم. مارتینی. دومی، ودکا. سومی، ويسکی. آهی کشیدم و سفارشهاشون رو براشون آوردم و وقتی از دور، کريستين رو دیدم که توی ردیف های آخر نشسته بود و بهم اشاره کرد که به سمتش برم، تپش قلبم کمی شدت گرفت. ازش میترسیدم و این استرس، باعث شده بود دستهام کمی بلرزه.
کنارش که رسیدم، به دو نفر قلچماق بالای سرش نگاه کردم. هر کدوم چهل سانت از من بلندتر بودند. آب دهانم رو قورت دادم و اون گفت:
_همون ست همیشگي.
یعنی میدونست که امیلی هرچیزی رو که راجع بهش میدونسته به من گفته؟
سرم رو کمی خم کردم و به سمت جایی که باید میرفتم راه افتادم، آشپزخونهى نسبتا کوچکی پشت سالن اصلی. سینی نسبتا بزرگ قهوه و مخلفات رو برداشتم و دوباره مسیر رفته رو برگشتم. سعی کردم به بقیه برخورد نکنم و با قدمهای کوتاه فاصله رو طی کردم. وسائل رو جلوش چیدم و همین که روی پاشنه چرخیدم تا ازش دور بشم درجا خشکم زد.
یعنی. یعنی...
شت! یعنی منم باید یه روزی با این وضع برقصم؟
آب دهانم رو قورت دادم و نگاهم توی نگاهش که بهم خیره شده بود گره خورد. شاید اگر هر کس دیگهای بود با تمسخر نگاهم میکرد، اما توی نگاه این مرد تمسخر نبود. هیچی نبود، بی حس نگاه می کرد و این من رو میترسوند.
چشمهاش من رو میترسوند.
ازش دور شدم و نگاهم دوباره به رقصندهها افتاد که آروم آروم داشتند استریپ میکردند و من با انزجار روم رو برگردوندم و سعی کردم به این فکر نکنم که یک روزی خودم هم باید همین کار رو انجام بدم.
با رد شدن از بغل کسی و نيشگونی که از باسنم گرفت ناخودآگاه دوباره خشک شدم. پاهام ازم فرمان نمیبرد که دور بشم و حس میکردم راه نفسم بند اومده. و این تازه اولش بود.
این لعنتی تازه اول کار بود. خيلی اول.
چشمهام رو روی هم فشار دادم و توی دلم تا ده شمردم و دوباره کارم رو شروع کردم. و هر بار که رد میشدم کسی دستی میکشید.
از زندگیام متنفرم.
از این زندگی نکبتی متنفرم.
از همهى کسایی که من رو به این روز انداختند متنفرم. و کاش قدرت انتقام گرفتن رو داشتم...
هر چند لحظه یک بار ناخوداگاه نگاهم به سمتش کشیده میشد. اون چرا اینجا بود؟ یعنی فقط نظارت میکرد؟
چرا اونجا نشسته بود و به رقاصها توجهی نداشت و با صدای داد و کلمات رکیک ابرو در هم میکشید و پوزخند میزد؟
چرا وقتی نگاهش میکردم میدیدم که اون هم به من خیره شده؟
به دیوار تکیه دادم و برای لحظهای چشمهام رو بستم. من عادت به شب بیداری نداشتم و از این به بعد این برنامهام بود.
و از این فکر به خودم لرزیدم و سعی کردم به این فکر کنم که اون داره کارمند جدیدش رو زیر نظر میگیره که تخلف نکنه.
تا صبح همین وضع بود، دور چرخیدن و یکی یکی بلند شدن مردها و رفتنشون به سمت اتاقها و دوباره دور چرخيدن و نوشیدنی پخش کردن.
پاهام گز گز می کرد و اون اواسط شب رفته بود و بادیگاردهاش مونده بودند و من هنوز داشتم بهش فکر میکردم. به این که چقدر ازش میترسم.
به اینکه چطور میشه چشمهای یک نفر اینقدر روشن باشه. به اینکه چطور میتونه اینقدر ترسناک باشه...
وقتی آفتاب طلوع کرد و کارم تموم شد، از خستگی روی پام نمیتونستم بایستم. پاهام میسوخت و چشمهام هم. دلم خواب میخواست. ساعت هفت صبح بود و من ساعت نه لعنتی تمرین رقص داشتم. حتی ارزش نداشت که تا خونه برم. گردنم رو ماساژ دادم و کتم رو به تن کشیدم تا توی کافه سر خیابون قهوهای بخورم. کیف پولم رو توی جیب شلوارم فرو کردم و حرکت کردم. همزمان با رسيدنم به چارچوب در اون وارد محوطه شد و من سعی کردم به چشمهاش نگاه نکنم. اما دیدم که اون به من نگاه میکرد و من سری براش تکون دادم. اون هم همین کار رو برام کرد و من به سرعت بیرون زدم.
فضای اطرافش برام خفقانآور بود.
نفسم رو فوت کردم و وارد کافه شدم. هوای گرم کمی از کرختیم کم کرد و من پشت میزی نشستم و توی شیشهى روی میز، صورت بیروح خودم رو دیدم که میدونستم کمی از خط چشم هنوز روی پلکهام خودنمایی می کنه.
آروم آروم قهوه رو مزه مزه کردم. تلخ، مثل همیشه. مثل زندگی که تا الان گذرونده بودم و خواهم گذروند.
نگاهی به ساعتم کردم. فقط نیم ساعت گذشته بود. یه قهوه دیگه سفارش دادم و دستم رو به پيشونيام زدم. سردرد داشتم و حتی این نوشیدنی تلخ و تیره هم دردی رو دوا نمیکرد.
چشمهام رو روی هم گذاشتم و سعی کردم کمی فکر خستهام رو آروم کنم. قهوه رو داغ سر کشیدم و بعد از حساب کردن بیرون زدم. آروم آروم قدم بر می داشتم تا دیرتر برسم. زندگی بديه. نه؟
ازش متنفرم. از اين زندگی متنفرم.
YOU ARE READING
Filthy Jasmine | (+16)
Romanceیاس نجس. در فرهنگهای مختلف، یاس نماد بیگناهی و معصومیته. و چی میشه وقتی که یاس، سر از فاحشهخانهی "ارکیدهی طلایی" درمیاره؟ 🚫 ردهی (+۱۶) برای پیرنگ داستان، صحنههای جنسی و خشونتامیز. 🚫 شروع تا پایان: ۱۳۹۵ تا ۱۳۹۶.