5

6 3 1
                                    

سه هفته از مهلت یک هفته‌ای که گرفته بودم گذشته بود. سه هفته بود که این‌جا کار می‌کردم و از همه چیز راضی بودم. امیلی رو کم‌تر می‌دیدم، حتی وقتی به خونه می‌رسیدم که الیزابت خواب بود. اما می‌ارزید، به خستگي‌اش. به خستگی شانزده ساعت کار کردن در روز.
توی هفته‌ی چهارم کار کردن در فروشگاه بودم و بیکار روی صندلی نشسته بودم که موبايلم زنگ خورد. نگاهی به شماره انداختم و دکمه‌ای رو که زمانی سبز رنگ بود زدم. صدای نفس‌های خِس‌خِس مانند شخص پشت تلفن باعث شد عرق سردی از تيره‌ى کمرم راه بگیره.
_جاسمين، من... من...
صدا، صدای الیزابت بود.
الیزابت... برای لحظه‌ای حس کردم نفسم پس رفت و اون دیگه حرفی نزده بود. صدای بوق ممتد توی گوشم می‌پیچید و تمام بدنم از عرق سرد خیس شده بود. به سختی فاصله‌ى بین پیشخوان و اتاق مدیر رو طی کردم و ناگهان به یاد آوردم که چند روزی هست که به جای مدیر مهربان، پسر بداخلاق و مقرراتی‌اش سرکار ظاهر میشه.
آب دهانم رو قورت دادم و در زدم و به ثانیه نکشید که صدای بیا داخل گفتنش به گوشم رسید. نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم. ابرویی بالا انداخت:
_هیل، چی شده؟
و کاغذ و خودکاری به سمتم گرفت. آنقدر عجله داشتم که نوشته هام قابل خوندن نبود.
_من باید برم.
ابروهاش بعد از خوندن بالاتر رفت و گفت:
_نمی‌تونی بری. الان ساعتيه که مشتری‌ها شروع به اومدن می‌کنن.
با حرص برگه رو از دستش کشیدم و جوری با خودکار روش فشار دادم که صدای سوراخ شدنش توی فضا پیچید:
_یه مشکل برام پیش اومده. باید برم.
پوزخندی زد و از جاش بلند شد و کاغذ رو روی میز کوبید:
_ببین هیل. اگر تا الان اينجا موندی به خاطر مهربونی بیش از حد پدرم بوده. اون برات دل سوزوند و همین به ضرر خودش تموم شد. می‌دونی چرا؟ چون به خاطر تو و معطل کردن‌هات، در این ماه تقریبا ده نفر از مشتری های دائمی این فروشگاه بهمون گفتن که دیگه اینجا نمیان. و همه این‌ها تقصیر توئه. می‌فهمی؟
می‌فهمی رو با چنان دادی گفت که از جا پریدم. نفس عمیقی کشید و دستش رو توی موهاش فرو برد و بعد از دقیقه ای گفت:
_اگر هم الان برنگردی سر کارت، اخراجت می‌کنم. مطمئن باش. چون من به اندازه‌ى پدرم مهربون نیستم، و می‌دونی که، اون دیگه رئیس این‌جا نیست.
آب دهانم رو قورت دادم و موبایل قدیمی‌ام رو بین انگشت‌هام فشار دادم و بعد از اینکه برای چند ثانیه‌ای، پوکر فیس نگاهش کردم، به سمت در چرخیدم و بیرون رفتم و در رو محکم پشت سرم به هم کوبیدم. روپوش مخصوص رو روی صندلی پرت کردم و کیفم رو قاپیدم و دویدم، فقط دویدم و به امیلی تکست دادم که به آمبولانس زنگ بزنه و آدرس خونه رو بده تا من خودم رو برسونم.
حتی این کار رو هم نمی‌تونستم خودم انجام بدم.
وقتی به خونه رسیدم، آمبولانس و امیلی هر دو جلوی در بودند. حس می‌کردم قلبم توی گلوم نبض می‌زنه. نمی‌دونستم دارن چکار می‌کنن. الیزابت رو با برانکارد بردن و من همه چیز رو در پس پرده‌ای از اشک می دیدم و برام توضیح مي‌دادند.
حمله‌ى قلبی.
امیلی بازوهام رو گرفت و من رو توی بغلش کشید و سعی کرد آرومم کنه و هر دو همراه هم به بیمارستان رفتیم. آنقدر بد نفس می‌کشیدم که امیلی وحشت‌زده نگاهم می‌کرد.
شاید من هم داشتم سکته می‌کردم.
دوست داشتم واقعا این اتفاق بیفته و من سکته کنم و کسی هم نجاتم نده، تا بمیرم.
عین دیوونه‌ها پشت سر برانکارد می‌دویدم و نمی‌تونستم جلوی گریه‌ام رو بگیرم. و وقتی در پشت سرشون بسته شد روی زمین افتادم و اشک‌هام شدت گرفت. دستم رو جلوی صورتم گرفته بودم و شونه‌هام از شدت گریه می‌لرزید. امیلی به سختی از روی زمین بلندم کرد و من رو روی صندلی نشوند و دوباره بغلم کرد. با اینکه داشتم آروم می‌شدم، ولی دلم می‌خواست جای این آغوش، بین بازوهای برادر کوچکم باشم. برادری که توی سه سالگی، توی اون تصادف لعنتی جا‌به‌جا مرد.
اون تصادف همه‌چيزم رو ازم گرفت. مادرم، پدرم، ثروتی که داشتیم، سلامت الیزابت رو... جیسون کوچولو رو...
گریه‌هام ته کشیده بود. دیر به گریه می‌افتادم و زود تمومش می‌کردم. انگار اشک‌هام خشک شده بود. از وقتی که فهمیدم ماما و ددى دیگه برنمی‌گردن، یا وقتی که فهمیدم جِى دیگه نیست تا مواظبش باشم تا خودش رو توی دردسر نندازه. انگار از همون موقع بود که دیگه گریه نکردم.
دیگه حرف نزدم.
دکتر که بیرون اومد با چنان شدتی از جام بلند شدم و به سمتش دویدم که جا خورد. امیلی از عقب تر پرسید:
_حالش چطوره؟
دکتر لعنتی، چطور می‌تونست اینقدر بی‌احساس نگاهم کنه، این برای اون یه اتفاق معمولی بود، اما برای من به منزله‌ى تنهایی مطلق بود، به معنی تموم شدن تمام احساساتم.
_اون زنده می مونه.
و من و امیلی، هر دو نفس راحتی کشیدیم:
_ولي...
با وحشت نگاهش کردم که دوباره جا خورد و شونه‌ام رو گرفت:
_آروم باش دختر جون!
فقط نگاهش می‌کردم که نفسی کشید و ادامه داد:
_داشتم می‌گفتم. ولی شرايطش خیلی ریسک‌پذیره. اگر به سرعت عمل نشه و یه حمله‌ی دیگه...
و جمله‌اش رو اگاهانه کامل نکرد. امیلی با ناراحتی گفت:
_ولی به ما گفته بودن که اون شش ماه برای عمل وقت داره.
_اون بدتر شده.
دوباره به گریه افتادم. خدای من! تازه وقتی که داشتم فکر می‌کردم زندگی اون قدرها هم بد نیست دوباره آوار مشکلات روی سرم خراب شده بود. این چه زندگی لعنتی و بخت سیاهی بود که من داشتم؟
به هر زوری بود خودم رو قانع کردم که جریان کار رو به امیلی بگم و اون آهی کشید و فحشی به رئیس جدید داد و من پوزخندی زدم. از جاش بلند شد و به سمتی رفت و بعد از چند دقیقه که برگشت، تمام صورتش تعجب و ترس رو فریاد می زدند.
_جاسمين، خدای من... چرا هزینه ی عمل لعنتی اینقدر بالاست؟ تو می‌خوای چه کار کنی؟
سرم رو بین دست‌هام گرفتم و به رقم فکر کردم. هفتاد و سه هزار دلار ناقابل.
نمی‌دونستم باید چه غلطی بکنم. فکر الیزابت با اون صورت زرد و ماسک و لوله‌های مختلف داشت مغزم رو می‌خورد. فکر هزینه‌ى عمل... فکر پولی که نداشتم. فکر کاری که ازش اخراج شده بودم... فکر جایی که قبلا رفته بودم.
سرم رو به شدت تکون دادم تا این فکر آخری از مغزم بیرون بپره و از جا بلند شدم تا همراه امیلی برم. بهم تذکر داده بودند که نمی‌تونم کنار مادر بزرگ بمونم.
به ماشین کوچیک سورمه‌ای رنگش نگاهی کردم و اون اشاره کرد که سوار شم. در حالی که کمربند رو می‌بستم، اون هم تماس گرفت:
_هی آلیس، کريستين اون‌وَرا نيست؟
و پوزخندی زد.
_نمی‌خوام امشب رو بیام. بهش اطلاع بده.
ابروهام رو بالا انداختم و نگاهش کردم که شونه‌ای بالا انداخت و با بی‌تفاوتی با لحنی که مو به تنم سیخ می‌کرد گفت:
_چیه؟ ما باید هر شب اونجا حاضر باشیم.
چشم غره‌ای بهش رفتم و اون باز شونه بالا انداخت. انگار این چيزها براش مهم نبود. انگار کار کردن اونجا...
سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و به روبرو خیره شدم. آهنگ فضا رو پر کرده بود و من آروم لب می‌زدم و امیلی با صدای نه چندان بلندی همخوانی می‌کرد. چشم هام رو بستم و از باد خنکی که به صورتم می‌خورد، برای آرامش بیشتر بهره بردم.
اگر آرامشی در کار باشه.
اگر بتونم لیزی رو نجات بدم...
به محله‌ها که رد می‌شدیم نگاه می‌کردم و وقتی دیدم که فاصله‌ى زیادی با خونه‌ام داریم، به امیلی خیره شدم که لبخندی زد:
_من خونه‌ى تو رو دیدم. حالا نوبت توئه.
سری تکون دادم. حقیقتا اون خونه، بدون نفس‌های الیزابت یه جهنم واقعی بود. و با امیلی هم خوش می‌گذشت. حتی در این شرایط هم می‌شد کمی خندید و خوش گذروند.
خونه‌ى نقلی امیلی می‌درخشید و گرمای مطبوعی داشت. برام لباس راحتی و قهوه آورد و بعد از اینکه کاملا ريلکس شدم، به زور بلندم کرد تا توی درست کردن شام کمکش کنم.
دوستش داشتم، حتی با وجود این وضعیتی که داشت. وجودش حقیقتا یه موهبت بزرگ برای تنهایی من بود.
با آرامش، بعد از خوردن شام روی مبل دراز کشیده بودم و سرم روی پای امیلی بود و اون موهام رو نوازش می‌کرد.
_جاسمين، حالا می‌خوای چکار کنی؟
اوه لعنتی، دوباره یادم اومد. تازه فراموش کرده بودم. آب دهانم رو قورت دادم و سری تکون دادم و روی پهلو چرخیدم و اون نوک موهام رو آروم کشید:
_جاسمین، دارم با تو حرف می‌زنم.
پلک هام رو روی هم فشار دادم. این افکار احمقانه داشتند دیوونه ام می کردند. اميلی خم شد و کمی از بطری مشروب رو توی جامم ریخت و به طرفم گرفت:
_بخور، کمک می کنه آروم بشی.
کم بود، حتی کم‌تر از نصف جام، ولی من یه آماتور به تمام معنا بودم و شاید با همین مقدار هم مست می‌کردم.
سرم رو دوباره تکون دادم و کم کم لب تر کردم. طعم تلخی داشت و سنگین بود ولی داشت کمک می‌کرد. داشت آرومم می‌کرد.
به سختی روی کاغذ نوشتم:
_فکر کنم باید باهات برگردم.
و چشم‌های امیلی گرد شد و هر چی توی دهنش بود توی صورتم تف کرد. با انزجار با پشت آستین صورتم رو پاک کردم و چشم غره‌ای بهش رفتم. هنوز داشت سرفه می‌کرد و سر من داغ شده بود. یعنی با همین مقدار؟ اما می‌دونستم که مست نشدم. هنوز همه چیز رو متوجه می‌شدم، اما سست بودم. خیلی سست.
ضربه‌ای به کمرش زدم که دستش رو بالا آورد و مانعم شد و گلوش رو صاف کرد:
_بهم نگو که هنوز داری به اونجا فکر می‌کنی. واسه تو.
و نگاهی از سر تا پا بهم انداخت.
_تو واقعا پاکی. اونجا جای تو نیست.
نیش خندی زدم:
_چاره‌ی دیگه ندارم. دارم؟ لیزی باید به زودی عمل بشه.
آهی کشید و گفت:
_کاش می‌تونستم بهت قرض بدم. ولی اون لعنتی خیلی زیاده، خیلی خیلی زیاده.
و من دوباره یاد هزینه افتادم. چرا این فکر لعنتی همه جا دنبالم بود؟
سردرد گرفته بودم و فکر می کردم که واقعا چاره‌ى دیگه‌ای ندارم. الیزابت همه‌ى زندگی من بود.
دوباره نوشتم:
_چاره‌ى دیگه‌ای ندارم.
و امیلی ناخون‌هاش رو توی گوشت دستش فرو کرد.
_راجب کار بهم بگو.
با تاسف سری تکون داد و با ناراحتی مضاعفی پلک‌هاش رو روی هم فشار داد:
_اونجا حقوق خیلی خوبی داره. و هر چی هم که مشتری مستقیما به خودت بده برای خودته.
و زمزمه‌وار ادامه داد:
_اون جای لعنتی یکی از باکلاس‌ترین فاحشه خونه‌های شهره.
آب دهانم رو قورت دادم. دیگه سرم داغ نبود. دوباره همون عرق سرد چندش‌آور رو حس می‌کردم و بدنم یخ زده بود و امیلی هم این رو متوجه شده بود:
_ولی تو هر شب برای یک نفری. اونجا ازت دو تا عکس می گیرن. یه عکس با آرایش غلیظ و معمولا با لباس قرمز، و عکس دوم یه عکس تمام قد با لباس زیر و بدون آرایش.
صورتم رو به پاش فشار دادم و قطره اشکی از چشمم بیرون چکید. مدام از ذهنم یک چیز می‌گذشت.
فقط به خاطر الیزابت.
فقط به خاطر مادربزرگی که روی تخت خوابیده و چندین و چند لوله بهش وصله و قلبش ضعیف می‌زنه.
امیلی با بغض گفت:
_لعنتی، تو پشیمون می‌شی. من تو رو می‌شناسم. توی عوضی آشغال پشیمون می‌شی. تو همچین آدمی نیستی... تو هنوز به سادگی ده سالگيمون هستی.
و من هم بغض کرده بود و دوباره از ذهنم گذشته بود، فقط به خاطر لیزی.
لیزی به من احتیاج داره.
و از همه مهم‌تر، من به شدت به لیزی احتیاج دارم.
گلوم رو با دست فشار دادم تا این پرتقال بزرگی که توش گیر کرده بود پایین بره. نفس کشيدنم از شدت سنگینی بغض سخت شده بود و امیلی بی‌مهابا برای من اشک می‌ریخت.
بعد از چند لحظه‌ای که التهاب خوابید، آبِ تلخ شده‌ی دهانم رو که مثل خار بود فرو دادم و نوشتم:
_از کريستين بگو.
چنان نگاهی بهم انداخت که اگر در شرایط دیگه‌ای بودم حتما ازش فاصله می‌گرفتم. اما الان هدف مهم‌تری داشتم، حتی اگر این هدف به قیمت از دست دادن شرف و نجابتم باشه.
شاید اگر هر کس دیگه‌ای هم بود همین کار رو انجام می‌داد.
امیلی از یادآوری چیزی ابرو در هم کشید و دوباره موهام رو نوازش کرد:
_کريستين مرد مرموزیه. حتی قدیمی‌ترین فرد اونجا غیر سال تولد و اسم کوچیک اون چیزی ازش نمی‌دونه.
نیش‌خندی زدم و فکر کردم که جالب به نظر می‌رسه!
_اون سی و پنج ساله است. به شدت سرد و بی‌احساسه. گفته شده که مافیای این کار دوست دخترش رو جلوی چشماش کشته، ولی همه بدون استثنا فکر می‌کنن که این حرف شایعه است. اون آنقدر سرده که ندیدم دختری ازش نترسه. گاهی حتی فکر می‌کنم سایه ى خودش هم ازش می ترسه.
و خودش از این جوک کوچولویی که گفته بود خنده‌اش گرفت.
_حرفش رو یه بار می‌زنه. هیچ وقت نشنیدم که حرف رو تکرار کنه. همه ازش می‌ترسن. اون به شدت تاریک و مرموزه.
و به خودش لرزید که باعث شد من با تعجب نگاهش کنم.
_اون هیچوقت با کارکنای اونجا رابطه برقرار نمی‌کنه. در حالی که هر شب اونجا حضور داره. و هیچ‌وقت از مشروبی که دور می‌چرخه استفاده نکرده. همیشه باید یه ست قهوه‌ى ترک و شیر و شکر روی میزی باشه که نشسته.
چطور می‌شد؟ کسی که رئیس اونجاست رابطه‌ای نداشته باشه و مشروب نخوره؟ قهوه؟ زیادی مثبت به نظر می‌رسید...
پوزخندی زدم و امیلی گفت:
_دیگه نمی خوام راجبش حرف بزنم.
و خودش رو بغل کرد. سرم رو روی شونه‌اش گذاشتم و لبخندی تلخ بهش زدم. خم شد و پيشونی‌ام رو آروم بوسید و زمزمه کرد:
_ازش می‌خوام که تو رو وارد مرحله‌ى آخر نکنه.
نوشتم:
_یعنی اون بنا بر حرف تو برای من تفاوت قائل می‌شه؟
و اون فقط لبخند معنی‌داری زد و چیزی نگفت و من هم دیگه ادامه ندادم. سستی بیش از حدم باعث شده بود به شدت خوابم بگیره و وقتی امیلی من رو به سمت اتاق می‌برد، مجبور بود زیر بغلم رو بگیره که تلو تلو نخورم.
و بین خواب و بیداری شنیدم که گفت:
_فردا بدترین روز زندگیت می‌شه.
صبح با صدای آواز خوندن امیلی بیدار شدم و برای لحظه‌ای دلم گرفت. من حتی صدای خودم رو به خاطر نداشتم. بیش از هر چیزی دلم می‌خواست حرف بزنم و امکانش نبود.
هیچ وقت نبود.

Filthy Jasmine | (+16)Where stories live. Discover now