⁦◍⁠•⁠ᴗ⁠•⁠◍3

60 17 15
                                    

_روز بخیر آقای پارک!
جونگ کوک بود که بلافاصله پس از نشستن پسر کنارش با نگاه خیرش سعی داشت صحبت رو باز کنه یا شایدم میخواست همه چیو عادی جلوه بده؟!! اگه پیش خودش فکر میکرد بعد از اینکه اینجوری رهاش کرده بود بازم می‌بخشیدش سخت در اشتباه بود!
مرد در پوست خودش نمیگنجید که بعد از مدت طولانی ای صدای پسرش رو بشنوه اما جیمین تنها لبخند تصنعی زد و به سر تکون دادنی اکتفا کرد.
در عرض چند ثانیه قیافش جدی شد و مخاطبش رو افسر لی قرار داد.طوری که انگار مرد بی تاب درین اتاق وجود نداره!
_با من کاری داشتید؟
افسر لی با آرامش چند جرعه از قهوه تلخش که کافعین مورد نیاز خونش رو تامین میکرد نوشید.
_بله،شما اقای پارک،تصمیم بر این شد که به همراه مامور بالا رتبه ما برای پروژه قبل که نصفه مونده اعزام بشید.
منظور این پیری از مامور بالا رتبه کی بود؟
صورتش رو سمت جونگ کوک برگردوند.حرفی نمیزد اما وقتی نگاه تحقیر امیزشو رو صورت مرد چرخوند و سیبک گلوی مرد تکون خورد فهمید نگاهش رو خونده.رو برگردوند و یه تای آبروش رو بالا داد.دستش سمت کوکی شکلاتی روی میز رفت و همراه چند قلپ بابونه پایین فرستادش.لباش رو از طعم خوبش لیس زد.همیشه نوشیدن بابونه اونو سر حال می‌آورد.
_من متوجه نمیشم.راجب کدوم پروژه حرف می‌زنید؟
_عجیبه.جعون بهم گفت تو آخرین پروژه که نزدیک بوده لو بره تو همراهش بودی و باهم فرار کردید.منظورم همونه!
بلافاصله پوزخندی زد.جونگ کوک نفس کلافه ای کشید چون از اخرین بار حتی نمیتونست حالات چهره پسر رو بخونع و این رو مخ بود.
_متاسفم اما من تازه از یه ماموریت برگشتم و شما گفتید بعد از انجامش تا سه ماه میتونم راحت باشم!
افسر لی گوشه چشمش رو خاروند و روی میز خم شد.
_اما اقای جعون به ما گفتند اونجا بدون شما جهنمه و تنها در صورتی میتونه اون پروژه رو تموم کنه که شما به عنوان دستیار کنارش باشید.
_چ...چیییی؟؟؟!
آب دهنش رو قورت داد و نگاه بهت زده و براقشو به جونگ کوک دوخت.درست وقتی مرد فکر کرد قلب پسر رو لرزونده نگاه جیمین پر از خشم شد و لبخند پر حرصی رو تحویل مرد پشت میز داد.
_عذر میخوام من...
_آقای پارک قرار نیست چیزی عوض بشه! تصمیم از قبل گرفته شده و شما دو نفر امروز ساعت۱۱ ظهر به وقت کره بلیط دارید.قبلش باید یه مسافتی رو با وسیله نقلیه زمینی طی کنید.
مرد نگاهی به ساعتش انداخت.
_ و ظاهرن کمتر از یک ساعت و نیم وقت دارید پس باید همین الان راه بیوفتید.تمام چیزای مورد نیاز هم از قبل براتون آماده شده اقای جعون جزییات رو براتون توضیح میدن.
چی؟؟ باید برگرده؟؟ اگه پدر مادرش اونو ببینن و بازم بخوان به کاری مجبورش کنن چی؟؟ اگه تهیونگ بازم ببینتش و اذیتش کنه چی؟ نه اون دیگه نمیتونست بازم به اون لجن زار خانواده نما برگرده و مورد ازار ببینه!
نمیتونست نیش و کنایه هاشون رو تحمل کنه.
از جاش بلند شد و جفت دست هاش رو روی میز قرار داد.سمت مرد خم شد.چشمای خیسش رو که تنها یه پلک زدن برای خالی شدنشون کافی بود به مرد دوخت و با لحن التماس آمیزی لب زد.
_خوا...خواهش میکنم...
لب هاش رو لیس زد و سعی کرد لرزش دست هاش رو متوقف کنه.
_اینبارو منصرف شید.من نمیتونم از پسش بر بیام.
_متاسفم آقای پارک کاری از دست من ساخته نیست!
_چرا حرفامو متوجه نمی‌شید میگم من نمیتونم به اون گوه دونی برگردم!!!!
فریاد زد و دست هاش رو چند بار روی میز کوبید.
مرد چشم های صادقش رو به جیمین دوخت‌.
_لازمه که یاداوری کنم دستاورد هایی که طی این عملیات بدست میاد خط قرمز سازمان هست و اقای جعون شرط انجامش رو حضور شما گذاشتند.!
_دستاوردهاتون بخوره تو فرق سر من...اینجا یه طویله است که توش ادمارو آموزش میدین و اخرشم همه شون طی همین به اصطلاح عملیات ها جونشون رو از دست میدن و هیچکس هم ککش نمیگزه.مرده شور خودتونو و سازمان گوه تر از خودتونو ببرن!!!
_آقای پارک!!!
افسر لی از جاش بلند شد و قیافه درهمش نشون میداد حرف پسر به مذاقش خوش نیومده!
_من باهاشون صحبت میکنم افسر لی،اجازه هست؟؟
صدای مطمعن جونگ کوک تو فضای پر از تنش اتاق طنین انداز شد و باعث شد توجه هر دو جلب بشه!
مرد نفس پر از خشمشو بیرون داد و بدون اینکه نگاهی به پسر بندازه لب زد.
_البته،هر چه زودتر این امگای احمق و زبون نفهم رو ازین جا ببر تا کار دست جفتتون ندادم!!
جیمین خواست جواب بده که بلافاصله دست گرمی دور گردنش پیچید و اون رو به بیرون هدایت کرد.میدونست نمیتونه زیاد پسر رو تو این حالت نگه داره پس تو راهروب بعدی در اتاقی رو باز کرد و بعد از قفل کردنش روش رو برگردوند که بلافاصله به در پین شد و اخم های گره خورده و دندونای چفت شده امگا ته دلش رو خالی کرد.
_تو چه مرگته؟؟ هااا؟؟مشکلت چیه مردک زنجیری من نمیخوام برگردم به اون گوه دونی نمیخوام!!!
همزمان با فریادش دست هاش یقه مرد رو گرفتار و تکون می‌دادند.با هر ضربه تن جونگ کوک به در میخورد و جیمین بازم خشم بیشتری رو حس میکرد.
_چرا..چرا دست از سرم برنمی‌داری هاا؟؟ یه روز عاشق دل خسته ای که نمیتونه بدون من نفس بکشه روز بعدش یه سنگدل عوضی ای که انگار تو سینه اش هیچی نداره!! یه روز از بوی تن من صحبت میکنی و منو تو وجود خودت ذوب میکنی یه روزم بدون هیچ خبری برمی‌گردی پیش...هق...پرنسس ناز ناریت...هق...اخه مگه من...هق...چیکارت کردم که اینقدر ازارم میدی؟؟..هق‌...تو چه مرگتههه هااا؟؟؟!

LOTUS(فصل دو)Место, где живут истории. Откройте их для себя