-جونگ کوکی هنوز دو روزه اومدین به این زودی میخواین برین؟
اونسو با ناراحتی لب زد و پدر جیمین شونه همسرش رو به نشونه دلداری دادن فشرد.
-جیمین پسرم من هنوز یه دل سیر نگات نکردم.هنوز درست و حسابی باهم حرف نزدیم من...من هنوز... دلتنگتم...
اونسو با لحن خواهشانه به زبون آورد و به انتهای جمله که رسید صداش محو و کم شد اما جیمین تونست اون رو بشنوه.برای لحظه ای دلش به حال مادرش سوخت.اخه با چشمای نگران و پر شده نگاهش میکرد.تونست برای لحظه ای همه گذشته رو فراموش کنه و تا خواست حرف جونگ کوک رو نفی کنه ضربه های ظریف و عجیبی رو روی پوست دیکش حس کرد.
اوه اون فهمید.هر چند جونگ کوک روش عجیبی رو برای گفتن بهش انتخاب کرده بود.جونگ کوک با ضربه های تند و پشت سر هم به دیکش از روی پارچه کلمه «خطر» رو با کد مورس گفت و جیمین که از قبل تحریک شده بود هول هولکی حرفشو خورد و باعث شد غذا تو گلوش بپره و بار دیگه به سرفه بیوفته.همه نگاها سمت پسر چرخید.
-اوه جیمین چیزی شده؟ چرا هر چی میخوری میپره تو گلوت؟!!
حق با جونگ کوک بود.اینو وقتی فهمید که نگاهای لیزری تهیونگ رو شکار کرد انگار اون کوچک ترین حرکاتش رو زیر نظر داشت.جونگ کوک دستشو فشرد و بار دیگه ضربه زدن رو شروع کرد.« say yes_ بگو اره»
تبسمی بر لباش نشوند و بار دیگه لیوان آب رو برداشت و یه قلپ خورد.
-عاه...من واقعا متاسفم.انگار اینجوری نشستن فکر خوبی نبود!!!
جیمین به ناچار سر تکون داد و سرشو پایین انداخت.
-چرا...مگه مشکلش چیه؟
تهیونگ با سمجی لب زد و نگاه موشکافانش جونگ کوک رو رصد کرد.
حالا جیمین متوجه تنش و سنگینی حرفای تهیونگ میشد.پس مجبور شد اون چیز شرم آورو به زبون بیاره.
-من به لمسای جونگ کوک حساسم تهیونگ شی دلیلش اینه.
باید هر چه زودتر با هم صحبت میکردن پس بازم به ناچار لب زد.
-از همگی معذرت میخوام اما من و جونگ کوک یه کاری داریم و اون باید کمکم کنه!!
-نه!!
-چی؟
جونگ کوک مخالفت کرد.
-منظورم اینه که... محض رضای خدا جیم انقد دو پهلو حرف نزن.اینجا پنج تا آدم هست و من نمیتونم اجازه بدم ناله های همسرمو کس دیگه ای بشنوه!!
وقتی همه از شوک هینی گفتن لبخند دندون نمایی زد و جیمین خشک شده رو براید بغل کرد.اینجوری هم دیکجیمین مشخص نمیشد هم دیک خودش.
-اپا،اوما...مطمعنم درک میکنین با اجازه تون ما امشبو میریم هتل!
اونسو لبخندی زد و پدر جیمین سرفه مصلحتی زد و با تکون دادن سرش از نگاه کردن به اون زوج بی پروا و عاشق خودداری کرد.
جونگ کوک لبخندی زد.در حالی که سمت در قدم برمیداشت به چشمای پسر نگاه کرد و بوسه عمیقی از لب هاش گرفت.
سوار ماشین شدن.
-جیم دورترین هتل ازین منطقه رو سرچ کن.
جیمین اما با چشمای ریز شده به صفحه موبایل نگاه کرد و کمی بعد قبل ازینکه جونگ کوک بخواد بازم حرف بزنه گوشی رو به بیرون از جاده پرت کرد.وقتی یه ماشین از روش رد شد و تونست صفحه له شده و گوشی که ازش چیزی ازش باقی نمونده بود رو ببینه موبایل کوک رو چک کرد و وقتی خیالش راحت شد لب زد
-هکم کرده بودن!!
-چ..چی؟؟ تو مطمعنی؟؟
-بله مطمعنم!!
چرا باید بخوان جاسوسی من رو بکنن و به این که من کجا میرم علاقه مند باشن؟؟
یکی داره منو استاک میکنه!!
پسر با تعجب لب زد.جونگ کوک پوزخندی زد و در حالی که نگاه آخری به خونه مینداخت ازونجا دور شدن.
-یادم نبود از قبل هتل رزرو کرده بودی محض احتیاط مگه نه؟
جیمین مثل بچه ای که انگار مچشو گرفته باشن بلافاصله نگاهشو به بیرون از پنجره سر داد.
-انقدر ازم متنفری که رفتی هتل رزرو کردی تا مجبور نباشی منو تحمل کنی؟؟ فکر کردی من نمیفهمم جوجه؟؟
جونگ کوک با لحن تهدید آمیزی لب زد.
-خب من خبر نداشتم قراره همچین دراماهایی درست کنی جناب!!
میخواستم وقتایی که لازمم نداری برم هتل و...
-وقتایی لازمت ندارم؟؟ صبر کن ببینم منظورت چیه؟؟
-من نمیفهمم چرا باید بهت جواب پس بدم جونگ کوک منو تو دیگه باهم نیستیم!!
جیمین با اخم گفت.بوی فورمونای پسر نشون میداد غمگین و عصبیه پس قبل ازینکه خفه بشه شیشه رو کشید پایین.
دم عصرشده بود.جونگ کوک بلاخره توقف کرد.بلافاصله از ماشین پیاده شد و به کاپوت ماشین تکیه داد.جیمین هم به کنارش رفت.هر دو بدون هیچ حرفی به منظره رو به روشون خیره بودن.یکی حواس پرت و غرق لذت و دیگری غمگین وماتم زده.
-چرا دیگه باهم نیستیم؟؟
جونگ کوک بعد از چند دقیقه که خیلی طولانی بنظر میرسید با صدای خشدار لب زد و سر بطری آبجو رو به لبای باریکش چسبوند.
جیمین تنها آه خسته ای کشید.قدم های مشتاق ولی خسته شو سمت دشت رو به روش برداشت.با دیدن گلای آفتاب گردون لبخندی زد و مشغول نوازش گلبرگ گلی شد.
جونگ کوک هم به کنارش رفت و در حالی که به گل های مورد علاقه و زیباش خیره بود لب زد
-داری نادیدهم میگیری؟ نمیتونی اینکارو کنی چون من ار...
-ارشدمی؟؟ مثلا میخوای چه گوهی بخوری؟؟ نونمو ببری و پولی بهم نرسه؟؟ برو انجامش بده.من مجبور نیستم به سوالایی که مربوط به کارمون نمیشه بهت جواب پس بدم.
جیمین بی حوصله لب زد.در حال حاضر فقط میخواست یه جای دنج تو این دشت پیدا کنه و در کنار گلای افتاب گردون از حموم آفتاب لذت ببره!!
جونگ کوک رو زمین نشست و بطری رو کنارش گذاشت.
-تهیونگ فهمیده،قسم میخورم اون چیزایی رو میدونه که به ضررمونه!!
نگاه برنده و چشمای گرد شده پسر کاملا با صدای خونسرد جونگ کوک در تضاد بود.
-چ...چطور ممکنه؟؟ ولی من به خوبی یادمه همه شونو کشتی،حتی اگه مدرک یا چیزی از هویتمون تو اون خونه جا گذاشته بودیم همش نابود شد چون تو اونجارو منفجر کردی...اوه خدای من... باید...باید چیکار کنیم؟ ...بکشیمش؟؟
صدای جیمین در آخر جمله شکسته شد.اون تونست نگاه درمونده و پر ار تردید مرد رو شکار کنه.
-من...نمیدونم!
-هه... نمیدونی؟؟ ینی چی که نمیدونی توی لعنتی مسعول تمام وکمال این پروژه ای...اگه تو نمیدونی پس کی میدونه مـــن؟؟؟
با صدای فریاد جیمین دستاشو مشت کرد.
-اما اون هیونگته جیمین!!
من میدونم ته دلت اونارو بخشیدی،من جوجه مو میشناسم!!
-مهم نیس،من نمیخام سر از زندون در بیارم...هر چند زندگی الانمم فرق چندانی نمیکنه ولی خـب!
با به یاد آوردن مکالمه چند ساعت پیششون هیجان زده لب زد
-راستی جونگ کوک میگم مگه خونه گرفتی؟؟ منظورت چی بود؟
هر چند جیمین تو کنترل احساساتش ماهر شده بود اما جونگ کوک تونست ذوق تو چشماش رو بخونه.
-درسته عـاام...یه سری کارا هست که باید انجام بدیم اما قبل اینکه بریم سراغ کار چیزای مهم تری هست که باید بهش رسیدگی کنیم!
-مثـلا چـی؟
-مثلا مــــن و تــــو!!!
مثـلا....لـجـبـازی تـــو و اینکـه نمیخوای بهم برگردی!
جیمین با تخسی خنده نمادینی کرد و دستاشو بهم کوبید.
-هـاه!
میدونستم میخوای بحثشو پیش بکشی مــیدونــسـتـم!
متاسفم جونگ کوک اما من حتی همین الانشم فقط چون مجبورم باهات او....
وقتی شونه هاش قفل شدن و دندونایی که روی غده رایحهش کشیده میشد رو حس کرد ترسیده ساکت شد و بقیه جملهش یادش رفت.
میخواست خودشو ازاد کنه اما شونه هاش انگار که با میخ به جایی محکم شده باشن تکون نمیخوردن.بوی بابونه ترش شده تو فضا پیچید و جیمین فهمید که مرد بدجوری عصبانی و غمگینه!
میتونست دندونای نیش آلفا رو که به مرد غلبه کرده بود و در حال بزرگ شدن بود حس کنه.
-جو...جونگ کوک...به خودت بیا!
جیمین با ترس لب زد اما تنها واکنشی که دید صدای غرش آلفا بود و کمی بعد صدای خشن و لحن بدش لرز به تنش انداخت.
-تو،خیلی رو مخی امگا...صبر جونگ کوک تموم شده برای همین جِی کِی الان اینجاست تا ادبت کنه!!
-نه نه نه...هق...میخوای چیکار کنی؟؟
جیمین از پشت در آغوش گرفته شده یا به عبارتی قفل شده بود.میتونست گرگ رو حس کنه که به تن مرد خنج مینداخت برای تبدیل شدن اما جونگ کوک اجازه نمیداد.
-قراره...
با لذت لیس محکم و صدا داری به غده رایحه پسر زود و همونجا پچ زد.
-قراره مارکت کنم،تا دیگه جرات نکنی بازیمون بدی!!
-چ...چی...نه...جونگ کوک تروخدا...هق...کو...کوکی...هق..
-التماس فایده نداره امگا اون موقع که...
پنجه هاشو محکم چنگ پهلوهای پسر کرد که درد وحشتناکی تو تن پسر پیچید و بلافاصله تونست خیس شدن پیرهنشو حس کنه...
-هی پسم میزدی و حتی نمیخواستی باهام حرف بزنی فکر اینجاشو میکردی!!
حتی نمیتونست نفس بکشه.درد پهلوهای زخمی و خونی شدهش یطرف،بوی فورمون های تند آلفا که باعث تنگی نفسش شده بود و داشت خفهش میکرد یطرف...و از همه بدتر دردِ....
-قراره جوری به فاکت بدم که تا آخر عمر درست حرف زدن با من یادت بمونه امگا!!
تحت تاثیر راحیه تندش دیدش تار و تارتر میشد.میتونست سیلکی که راهشو بین پاهاش پیدا میکنه روی رون هاش سر میخوره رو حس کنه...درد وحشتناکی زیر دلش پیچید...درست وقتی که آلفا با وحشی گری شلوار و باکسرشو دراورد و خواست واردش شه صدای پر از ناامیدی و یاسش که از ترس میلرزید طنین انداز شد.
-اره اره!!
د...دروغ گفتم...م...من...من بهانه گرفتم تا ازت جدا شم...هق...اون دلیل مسخره ای بود و...و اینکه...هق...ازون شب گرگم ناپدید شده...هق...م...من...حتی رایحه ای ندارم دی...دیگه...من...هق...م من...من نمیدونم چم شده تر...ترسیدم...خ...خیلی ترسیدم و...ا..اون دختره...هق...وقتی تعریفشو شنیدم...تر... ترسیدم برای همیشه از دستت بدم...برای همین...گ..گفتم قبل ازینکه...منو بشکنی خودم برم... آخه محض..ر..رضای خدا...کی یه دختر مثل اونو ول میکنه و با من میمونه...منی که..هق...حتی دیگه رایحه ای ندارم...م...منی که نمیدونم گرگم کجاست...تو منو ترک میکردی...م...من فقط نمیخواستم تنهام بزاری...هق!!
پسر دیگه نتونست تحمل کنه و وقتی جونگ کوک با ملایمت در آغوشش گرفت و شونه برهنهش از اشکای جونگ کوک خیس شدن راحت تر گریه کرد و صورتش رو با دستاش پوشوند.
-م...من خیلی...احمقم که...فکر میکردم میتونم فراموشت کنم...من...نمیتونم بزارم بری پیش اون ..جو...جونگ کوکی
-متاسفم...من نمیدونستم...عزیزم متاسفم...حتی اگه تو بخوای این پروژه کوفتی رو میزارم کنار!
برام مهم نیست چی بشه.
تو تمام قلبمو تصاحب کردی طوری که هیچ جایی برای بقیه توش وجود نداره...حتی کینه هایی که زندگی داشتم،همه ناراحتیایی که دارم،همه اون چیزای تاریکی که تو قلبم بودن و مثل یه کیسه پیاز گندیده روز به روز وجودمو به فساد و خراب شدن میکشید،تو...تو همه شونو از بین بردی جیمین،تو منو نجات دادی!
خودت نمیدونی اما مثل نفس کشیدن میمونی برام...من نمیتونم لحظه ای زندگی رو بدون تو حتی تصور کنم...میشنوی چی میگم ؟؟
جونگ کوک برای لحظه ای دست از حرف زدن کشید.
اون خیلی خوب احساساتشو به زبون آورده بود.بلاخره انجامش داده بود!
میدونین ادمایی مثل جونگ کوک خیلی کمپیش میومد بتونن به این خوبی و بدون ضعف احساسات قلبیشونو بریزن بیرون.اما حیف که جیمین بیهوش شده بود و حزف هاش رو نشنیده بود.احتمالا قلبش با خودش گفته بود:« چه جایی امن تر وآرامش بخش تر از پناه جونگ کوک؟» پس همونجا آروم بیهوش شده بود و اجازه داده بود جونگ کوک بدنش رو نوازش کنه و در آغوش بگیره.بیچاره جونگ کوک با هول پسر رو تکون داده بود وقتی تونست صدای نفسای آرومش رو بشنوه کمی از وحشتِ توی چشماش کاسته شد و با با براید استایا بغل کردن پسر و دراز کشوندنش روی صندلی اونو با سرعت هر چه تمام تر به یه بیمارستان خصوصی ببره!
میترسید اتفاقی که برای پسر افتاده تقصیر الفاش باشه.اون الفای احمق!!
برای لحظه ای جونگ کوک تسلیم گرگش شد و این خرابکاری به بار اومد.
حالا اون اینجا بود،پشت شیشه های اتاق ایستاده بود و تمایل زیادش به مشت زدن به دیوار یا کندن پوست ناخوناش رو نادیده میگرفت چون نمیدونست چه اتفاقی افتاده و دکتر داره دقیقا چیکار میکنه که وقتی نگاه و پیگیری جونگ کوک رو دید پرده سفید رو دور تخت جیمین کشید.
ثانیه ها براش طولانی تر از یک ساعت گذشتن.بلاخره دکتر رضایت داد چرا که از اتاق اومد بیرون و با چشم به جونگ کوک اشاره کرد به اتاقش برن و بلافاصله در رو پشت سر جونگ کوک بست!
این دکتر چه عجیب رفتار میکرد.حتی اجازه نداد جونگ کوک حال جیمین رو بپرسه مرد رو با چشمای عصبانی و گر گرفتهش به اتاقش دعوت کرد.جونگ کوک با سردرگمی و کمی احساس معذب بودن سریع روی رویه چرمی مبل مشکی کنار میز دکتر جای گرفت.دکتر لب هاش رو با حالتی که انگار داره دندوناش رو روی هم فشار میده بهم فشورد و پرونده پسر که روی میزش بود رو ورق زد.
-نمیپرسم چه نسبتی با این پسر داری چون این کاملا واضحه
اینکه تو رو دوست داره هم کاملا واضحه اما چیزی که نمیفهمم اینه که دقیقا با این پسر چیکار کردی که گرگش تصمیم گرفته جیمین رو پس بزنه و خودشو گم وگور کنه؟؟ چرا گرگش تو این سن کم باید تا این حد افسرده باشه؟؟
-م...من...
-بزارید اینطور بپرسم آقای جعون.منم مثل شما الفام با من صادق باشید و به سوالاتم واضح جواب بدید!!
دکتر حتی نداشت جونگ کوک جواب بده و با لحن تندی کلمات رو ادا کرد.پس به آب دهنش رو قورت داد که به طور واضحی سیبک گلوش تکون خورد و چشمای ناخوانا اما پر شده از ستاره شو به مرد دوخت.طوری که دکتر هم تونست متوجه تنش و نگرانی مرد بشه.
-چند وقته باهم تو رابطه اید؟؟
-خ...خب...ما...مدت زمان کمی بود میدونین؟؟ خیلی کم...درسته یک سال بیشتره الان کنار همیم اما ما به سختی بهم نزدیک شدیم من...من حتی برای به زبون اوردن این جمله کلی تلاش کردم تا به این نقطه برسم...اینکه الان اینجا بشینم و بهتون بگم عاشق اون پسرم
-متوجهام،احساسات چیزی نیستن که بشه به این راحتی به زبونشون آورد اما،شما گفتید مدت زمان کمی باهم بودین و اینطور که اقای پارک به من گفتن برای مدتی از هم دور بودین،البته نمیشه مدت زمانی که از هم دور بودین رو نادیده بگیرم.شما تو این مدت با کس دیگه ای وارد رابطه شدین؟؟
-چ...چی؟؟ جیمین اینو بهتون گفته؟؟
-آقای جعون جواب سوالم رو ندادید!
مرد با تشر گفت و جونگ کوک به ناچار ساکت شد.
-بله...من با کس دیگه ای هم در رابطه ام...اما به مسیح قسم میخورم من...!
-آقای جعون نیاز نیست قسم بخورید چون نه من مسیحی ام و نه شما میتونین با یه جمله مذهبی آسیبی که به اون پسر بیچاره زدین رو جبران کنین پس میرم سراغ سوال بعد.
این رو نتونستم خیلی واضح متوجه بشم چون آقای پارک گفتن نمیتونن راجبش حرف بزنن پس از شما میپرسم.تا حالا شده بهش نزدیک بشید در حالی که رایحه کس دیگه ای روی تنتونه؟؟ منظورم همون شخص دومه که باهاش در ارتباطید؟!
-چ...چی؟؟ م...من نمی...دونم..
جونگ کوک با گیجی گفت و وقتی مغزش به یه خاطره دور فلش بک زد و تونست همچین چیزی رو به یاد بیاره چشماش رو با ناامیدی روی هم فشورد.همون صبحی که تو اتاق آقای افسر لی دیدش!!
همون موقع که پسر رو به اتاق دیگه ای برد و بزور اونو در آغوش گرفت اما پسر چند لحظه بعدش گریهش بیشتر شد و روی زمین نشست!
اون تونست به یاد بیاره.لعنت به حواس پرتش!
دکتر نگاه بدی به مرد انداخت و سرش رو به دوطرف تکون داد.
-من یه دکترم نه یه کشیش که بخوام شمارو بابت خیانت و اینکه همزمان با دو نفر در رابطه اید مواخذه کنم...
-ای...این درست نیست دکتر...
-گفتم که به من مربوط نیست.توجیحاتتون رو باید بزارید برای کس دیگه ای!!
من اینجام تا راجب سلامتی اون پسر بهتون جواب بدم!!
گرگ ایشون افسرده وگوشه گیر شده.هیچ اعتماد بنفسی براشون نمونده. احتمالا اینکه میدونسته شما با چه کسی دیگه ای وارد رابطه اید هم بی تقصیر نبوده.این خیلی خطرناکه.گرگ ایشون امکان داره تا اخر عمرش خودش رو نشون نده!!
میدونید این برای یه امگای جوان که از قضا جفت نداره چثدر خطرناکه؟؟
این کل زندگی آقای پارک رو تحت تاثیر قرار میده!!
یا دقیق تر بگم نابود میکنه.درسته گرگش ناپدید شده اما اونا هنوزم به هم وصلن!!
اگه روند همینجور ادامه داشته باشه احتمالش زیاده که دچار اسکیزوفرنی بشن و سر از بیمارستان روح و روان در بیارن!! حتی اگه از لحاظ روحی سالم بمونن اونوقت بدنشونه که تحت تاثیر قرار میگیره.به هر حال آناتومی بدن یه امگا اینجوریه و وقتی ارتباط بین گرگ و خود فرد قطع بشه بدن تحت فشار قرار میگیره و از لحاظ ایمنی ضعیف میشه ، وهم اینکه متابولیسم بدن بهم میریزه،درست کار نمیکنه و به راحتی آب خوردن به بیماری های لاعلاج یا سخت دچار میشه.امیدوارم متوجه بشید که چقدر ایشون الان در دوره حساسی هستن!!
جونگ کوک حتی نمیتونست نفس بکشه.پس فقط به حرف های دکتر گوش میداد و نمیتونست اشکاش رو کنترل کنه!
-با...با...ید...چیکار ...کنم..دکتر!
دکتر نفس کلافهشو بیرون داد و لیوان ابی برای مرد روبه روش ریخت.اوندونفر شبیه هم بودن... پسر امگا هم وقتی سوالای دکتر رو شنید چشماش پر شده بود و با نگاه به دیوار شیشه ای اتاق و دیدن جونگ کوک و نگاه خیرهش ازش خواسته بود پرده رو بکشه تا آلفا شاهد ریزش اشک ها و گریهاش نباشه اما چیزی که نمیتونست متوجهاش بشه این بود که وقتی این دونفر انقد عاشق همن چرا کار به همچین جایی کشیده؟؟ یه الفا که نمیتونه همزمان عاشق دو نفر باشه میتونه؟؟
این سوالاتی بود که ذهن دکتر رو مشغول کرده بود اما این خیلی طول نکشید چرا که باید جواب سوال مرد رو میداد.
-دو راه بیشتر ندارید.یا باید کنار ایشون بمونید واون شخص دوم روکنار بزارید.باید برای مدت طولانی کنار ایشون باشید و بزارید گرگش حضورتون رو حس کنه وبه عشقتون اعتماد کنه.چیزی که من فهمیدم اینه هم گرگ اقای پارک و هم خود ایشون به شما علاقه مندند.اما اگه نتونید اعتماد گرگشون رو جلب کنید اوضاع سلامتی و روانی ایشون روز به روز بدتر میشه!!
اوه چه مصیبتی!!
اونا الان درگیر یه پروژه مهم بودن و اون نمیتونست فقط کنار جیمین باشه.
این رو حتی خود پسر هم از قبل میدونست. پس با تردید لب زد
-راه حل...دومتون..چیه؟؟
-باید ایشونو ترک کنین...اگه نمیتونین فقط با ایشون باشید و به گرگش اطمینان بدین بهترین راه حل اینه ترکش کنین!
.
.
.
.
☄️🖤!
.
.
.
ـــــــــــــ
ووت=15
پارت پنج تقدیم نگاهاتون
لطفاً ووت و کامنت بزارید حتمننن چون من باید کامنتارو بخونم وببینم چند تا ووت میدین تا بفهمم دارم خوب پیش میرم یا نه!!
خیلی خوشحال میشم موقع هایی که از ووتایی تعیین کردم تعدادشون بیشتر میشه روحم شاد میشه یونو؟😂💖
امیدوارم دوسش داشته باشین.
YOU ARE READING
LOTUS(فصل دو)
Werewolfنام: نیلوفر آبی( فصل دو) کاپل: کوکمین ژانر: جنایی،امگاورس،انگست،اسمات،شاید کمی کمدی...شاید به قلم: ملورین🌱 شروع: 1403/6/8،زمان آپ نامشخص پایان: ....