عمارت بلند و با شکوه در پس زمینه تاریکی که اون رو احاطه کرده بود، دیدنی بود.از طراحی ظریف و پیچیده معماری بیرونی اون گرفته تا اثاثیه مجلل و پیچیده داخلش، هر جنبه ای از ساختمان به گونه ای طراحی شده بود که ظرافت و تجمل رو کنار بذاره. اتاقهای جادار در یک الگوی جریان هماهنگ چیده شده بودن که امکان حرکت آسون در سراسر خانه رو فراهم میکرد، در حالی که پنجرههای فراوان اجازه میداد نور طبیعی کافی فضا رو پر کنه... یا حداقل یک بار این کار رو میکرد.
جونگکوک به راحتی روی تختش دراز کشیده بود و در حالی که ذهنش سرگردان بود چشماش به سقف خیره شده بود. در حالی که سعی می کرد افکارش رو از خودش دور کنه، آهی آروم از لباش خارج شد. اگرچه اتاق ساکت و آروم بود، حس بی قراری و ناراحتی فضا رو پر کرده بود... چیزی خاموش بود. سکوتی که زمانی اتاق رو پر می کرد، اکنون با صدای تند باران که به پنجره برخورد می کرد، ریتم ملایمی که همراهش بود، به زودی در حالی که دراز کشیده بود، یکنواخت و هیپنوتیزم کننده میشد، چشماش کم کم شروع به بسته شدن می کردن.
در لحظه ای که می خواست تسلیم فشار خواب بشه، جونگکوک ناگهان از خواب پرید که صدای بلندی از بیرون پنجره اش میومد. صدای آرامشبخش باران اکنون دور و خفه به نظر میرسید، گویی چیزی مانع اون شده بود.نشست و به سمت پنجره نگاه کرد، اما تنها چیزی که می دید تاریکی شب و بارانی بود که همچنان می بارید... یا چیز دیگه ای وجود داشت؟ چیزی در سایه...
سر جونگکوک به سمت صدای تق تق در اتاقش تکان خورد، آمیزه ای از تعجب و سوء ظن چشماش رو که اکنون هوشیار بودن پر کرده بود. برای لحظهای کوتاه روی تختش نشست، ساکت و بیحرکت در حالی که گوش میداد و مطمئن نبود که پاسخ بده یا نه. اما وقتی ضربه ای دیگه به در خورد، اصرار بیشتر و بلندتر از قبل، به آرامی از تختش بلند شد، در حالی که پاهای برهنه زمین خنک رو لمس کرد و به آرومی به در نزدیک شد.
نامجون وارد اتاق شد و هیکل بلند و با ابهتش در رو پر کرده بود. با وجود لباس رسمی و مناسبی که می پوشید، حس گرمی و مهربانی خاصی از چهره هاش نشأت می گرفت و فوراً جونگکوک رو راحت می کرد. اگرچه هنوز نمی تونست ناراحتی رو که قبلاً احساس می کرد از بین ببره. بدون هیچ حرفی، تعظیم مختصری به نشانه احوالپرسی کرد، حرکت مودبانه ای که جونگکوک زمان رو دست نداد، در جواب به سادگی سر تکان داد.
نامجون قبل از حرف زدن لحظه ای آنجا ایستاد و صدای عمیق و مخملی اش اتاق رو پر کرد.
"برای مزاحمت عذرخوااهی میکنم." در حالی که چشماش مختصری به تختی که جونگکوک لحظاتی قبل دراز کشیده بود نگاه کرد."امیدوارم بیدارت نکردم."
جونگکوک در جواب سرش رو تکان داد و به دیوار تکیه داد و آخرین بقایای خواب رو از خودش دور کرد
YOU ARE READING
𝖴𝖭𝖥𝖮𝖱𝖤𝖲𝖤𝖤𝖭 𝖥𝖠𝖳𝖤︙𝖳𝖠𝖤𝖪𝖮𝖮𝖪
Fanfiction" Unforeseen fate : سرنوشت غیرقابل پیشبینی" COUPLE : TAEKOOK GENRE : ROMANCE , SMUT خانواده کیم، بعد از گم شدن پسر هفت سالشون، پسری به نام جونگکوک رو به سرپرستی قبول میکنن. تا اینکه پانزده سال بعد، زمانی که همه چیز به خوبی پیش میرفت، پسر گم شده...