2

243 10 3
                                    

جونگکوک جلوی پدرش ایستاد، شونه هاش افتاده بود و چشماش پایین افتاده بود.به سوال مرد پاسخی نداد، که فقط به نظر می‌رسید عصبانیتش رو بیشتر می‌کرد.

صدای جائه،پدر جونگکوک در حالی که ادامه می داد بلند شد، یقه جونگکوک رو هنوز محکم گرفته بود. "بهتره وقتی دارم باهات حرف می زنم جوابم رو بدی. فکر می کنی فقط می تونی هر کاری بخوای انجام بدی؟"

نامجون بیرون اتاق ایستاده بود در حالی که به فریادهایی که از داخل میومد گوش می داد ذهنش تند می زد. تمام غریزش بهش می‌گفت که دوباره وارد اتاق بشه، تا مداخله کنه و از جونگکوک در برابر خشم پدرش محافظت کنه، اما خودش رو مهار کرد، چون می‌دونست که انجام این کار فقط اوضاع رو بدتر میکنه.

جونگکوک همونجا ایستاده بود و قلبش مثل طبل به سینه اش میکوبید. دستاش اندکی میلرزیدن که فشار دستای پدرش رو بیشتر میکرد. می‌دونست که چه چیزی در راهه، می‌دونست که خشم مرد قادر به انجام چه کاریه، اما با این حال، خودش رودر جای خود یخ زده میدید، نمی‌تونست حرف بزنه یا حرکت کنه.

با افزایش تنش در اتاق، چنگ جائه به یقه جونگکوک بیشتر شد. حتی نزدیک‌تر خم شد، چهره‌اش در فاصله چند سانتی‌متری با مرد جوان، چشماش پر از شدت وحشتناکی بود که نشون می‌داد روحیه بخشش‌پذیری نداره.با صدای آهسته و تهدیدآمیزش به تاز و عصبانیتش ادامه داد.

کلمات جائه مثل یک جریان دائمی خنجر بودن که هر کدکم نشان خودشون رو پیدا می کردن و به عمق روح جونگکوک که قبلاً کتک خورده بود می رفتن. کوتاه نیومد، هر کلمه ای همراه با خشم و ناامیدی بود که پسرش رو به شیوه ای وحشیانه و ویرانگر پاره می کرد.

"تو چیزی جز مایه ننگ این خانواده نیستی! تو ضعیفی، بی ارزشی... مورد بی مهری. چرا نمی تونی بیشتر شبیه تهیونگ باشی؟"

ادامه داد، صداش با هر کلمه بدتر می شد."تو یک بار، مایه شرمساری. تمام کاری که می کنی اینه که برای من وقت و پول خرج می کنی. حتی نمی تونی به چشمای من نگاه کنی.واقعاً اینقدر رقت انگیزی؟"

چنگ پدر روی یقه جونگکوک محکم شد. "تو هرگز به چیزی نمی رسی! تو بی فایده ای، فضا رو هدر می دهی. من هرگز نباید حتی به تو نگاه میکردم! "

با هر توهین و هر کلمه تحقیرآمیزی، جائه احساس ارزشمندی جونگکوک رو که از قبل شکننده بود، از بین برد. می‌تونست قطرات اشک رو در گوشه‌های چشم‌هاش احساس کنه، اما اجازه نمی‌داد بریزن. جونگکوک در مقابل این مرد ضعف نشون نمیاد، نه دوباره.

"فکر می کنی کسی واقعاً تو رو دوست داره؟ فکر می کنی کسی به تو اهمیت میده؟ تو فقط یک اشتباهی، چیزی که باید با اون برخورد کرد و فراموش کرد. چیزی جز لکه ننگی بر آبروی این خانواده نیستی."

جائه نفسی گرفت و ادامه داد:"کاش هیچوقت نیاورده بودمت، کاش اون شب هیجوقت توی خیابون پیدات نکرده بودم و همونجا میمردی."

قلب جونگکوک از حرف های پدرش به تپش افتاد. زهر صداش، سردی چشماش، مثل مشتی به روده اش می خورد. قبلاً از پدرش سخنان تند شنیده بود، اما این متفاوت بود. این فقط خشم یا ناامیدی نبود. این تنفر آشکار بود، سطحی از خصومت که عمیق‌تر از هر چیزی بود که قبلاً تجربه کرده بود.

احساس می کرد دنیاش در حال چرخشه، کلمات مثل یک ترمز در گوشش می پیچیدن.هرگز اینقدر کوچک و بی ارزش احساس نکرده بود. اشک هایی که جلوی چشماش رو گرفته بود، بی اختیار روی صورتش جاری شد. می‌دونست که اونا نشانه‌ی ضعفن، می‌دونست که پدرش فقط اونا رو نشانه‌ی حقارت خودش میدونه، اما نمی‌تونست جلوشون رو گیره.

جونگکوک در میان اشک‌هاش یک انفجار ناگهانی نافرمانی کرد.با نگاه سرد پدرش روبرو شد، صداش می لرزید اما با هر کلمه قدرت می گرفت.

"منو اینطوری می بینی؟ به عنوان یک اشتباه؟ فکر می کنی من باید اون شب میمردم؟"

نفس عمیقی کشید، صداش در حالی که ادامه می داد بالا می رفت و اشک همچنان روی گونه هاش جاری بود.

"تو نمیدونی من چی هستم. من بی ارزش نیستم. زیر کتک های تو بزرگ شدم، با تحقیر های تو قد کشیدم، من تو نیستم اما میتونم بدتر از تو باشم. گرچه هیچکس به پلیدی و بدجنس بودن تو نمیرسه."

هنگامی که در مقابل پدرش ایستاده بود، قلبش در سینه اش می تپید، حرفاش آمیزه ای از رنجش، عصبانیت و سرکشی بود. میدونست که این طغیان احتمالاً مجازات بیشتری براش به همراه خواهد داشت، اما در اون لحظه اهمیتی نمی‌داد. تنها چیزی که براش مهم بود این بود که به پدرش بفهمونه که چقدر حرف هاش اون رو آزار داده

حرکت ناگهانی جائه، جونگکوک رو غافلگیر کرد. وقتی از اتاق بیرون کشیده شد و از پله‌ها پایین می‌رفت، دست‌هاش در تلاشی ناامیدانه به بازوی مرد چسبیده بود تا خودش رو ثابت کنه. قلبش در قفسه سینه اش می تپید، ترس و آدرنالین در یه ظرف کسالت آور با هم مخلوط می شدن که معده اش رو تکون می داد.

وقتی به پایین پله‌ها رسیدن،جائه، اون رو به دیوار پرتاب کرد، ضربه‌ای که موجی از درد رو به بدن جونگکوک وارد کرد. روی زمین مچاله شد، سرش می چرخید و بدنش درد می کرد به پدرش نگاه کرد و خودش رو برای ضربه بعدی که مطمئناً در راه بود، آماده کرد.

"ازت متنفرم مرتیکه ی روانی."

کلمات برای لحظه ای در هوا معلق موندن، پژواک آنها در سکوتی که پس از اون به صدا دراومد. جونگکوک روی زمین دراز کشیده بود، سینه‌اش تکان می‌خورد، بدنش هنوز از شدت انفجارش می‌لرزید و منتظر تلافی بود که مطمئن بود میومد.

جائه همونجا ایستاده بود، صورتش از خشم و تحقیر درهم رفت. به پسر نگاه کرد، چشماش سرد و حسابگر بود، گویی می سنجید که چقدر بیشتر از اینها رو می خواد تحمل کنه. بالاخره با صدایی آهسته و ترسناک صحبت کرد. "تو از من بیزاری؟ من نزاشتم مثل یه موش کثیف تو کوچه بزرگی شی. باید روزی هزاران بار زانو بزنی و دست و پاهام رو ببوسی پسره ی احمق! این روز رو میبینم وقتی از این خونه پرتت کردم بیرون."

𝖴𝖭𝖥𝖮𝖱𝖤𝖲𝖤𝖤𝖭 𝖥𝖠𝖳𝖤︙𝖳𝖠𝖤𝖪𝖮𝖮𝖪Where stories live. Discover now