3

134 5 1
                                    

نزدیکتر شد، سایه اش روی فرم مستعد جونگکوک افتاد. صداش عاری از هیچ نشانه ای از پشیمانی و احساس بود، خشم و انزجار در هر کلمه سرد آشکار بود.

جائه یک بار دیگه یقه جونگکوک رو گرفت و اون رو در اتاق کشید و به زور وارد اتاق کوچک و کم نور کرد. با آخرین ضربه، جونگکوک رو به داخل اتاق پرت کرد و اون رو روی زمین سرد و سخت انداخخ. در رو به شدت پشت سرش بست و جونگکوک رو در تاریکی تنها گذاشت، صدای چرخوندن کلید در قفل در سکوتی که بعد از اون به وجود اومد طنین انداز شد.

جونگکوک روی زمین دراز کشید و نفسش با نفس های کوتاه و کم عمقی میومد. تاریکی خفه کننده بود، هوا خفه و کهنه.می تونست سطح ناهموار زمین رو زیر خودش احساس کنه، بوی غبار و کپک بینی ش رو پر کرده بود. برای یک لحظه، فقط دراز کشید و اجازه داد توی واقعیت وضعیتش غرق بشه.

خودش رو به حالت نشسته هل داد، در حالی که از درد اندام‌هاش می‌پیچید، و به اطراف اتاق نگاه کرد و سعی کرد خودش رو با تاریکی وفق بده.

در فضای تاریک و محدود اتاق انبار، جونگکوک یک اصرار ناامیدکننده برای ایجاد سر و صدا کرد، تا به هر طریقی که می‌تونست سرزنش کنه. شروع کرد به داد زدن و نفرین کردن، صداش از دیوارهای برهنه اتاق کوچک می پرید، کلمات مثل یک شعار دائمی و عصبانی در گوشش طنین انداز میشدن.

با ادامه داد و فریاد و نفرین، جونگکوک در صدای خودش احساس رضایت تلخی کرد. تمام حس زمان و مکان رو از دست داده بود، خشم و ترسش در مهی از احساسات که تقریباً طاقت فرسا بود با هم ترکیب شده بودن. کلمات از دهانش بیرون می زدن، آمیزه ای از توهین به شخص خاصی.

"فاک به تو جائه، فاک به پسر عوضی ترت‌. حالم از تک تک شما بهم میخوره لاشخورا."

کلمات همچنان از دهانش می‌ریخت، جریانی از فحاشی‌های خشمگین که به نظر می‌رسید پایانی نداشت.

"در رو باز کن عوضی."

*وقتی عصبانیت به آرومی رو به خاموشی بود، جونگکوک احساس کرد که ترس دیگه ای جای اون رو گرفته. به نظر می رسید تاریکی از همه طرف بهش فشار میاورد، سکوت اتاق تقریباً خفه کننده بود. سعی کرد ترس رو نادیده بگیره و به خودش بگه که ترس از تاریکی فقط یه چیز احمقانه و کودکانست، اما هر چه بیشتر در اون اتاق کوچک و تنگ گیر میوفتاد، ترس بیشتر میشد.

در گوشه اتاق جمع شد و دستاش رو محکم دور خودش حلقه کرد که انگار سعی می کرد خودش رو از تاریکی محافظت کنه. می‌تونست کف سرد و سخت رو در زیر خودش حس کنه، سطح ناهموار دیوار رو روی پشتش احساس کنه. سعی کرد نفس های عمیق بکشه، تا خودش رو آروم کنه، اما ترس مثل موجودی زنده در درونش بود، ترسی خفن کننده و اولیه که نمی تونست از اون خلاص بشه.

از احساس آسیب پذیری ناشی از ترس از تاریکی ‌که همیشه همراهش بود، متنفر بود.مرد بزرگی بود، از این سرسخت تر بود، نباید از چیز احمقانه ای مثل کمبود نور می ترسید. اما هر چقدر خودش رو سرزنش می کرد، هر چقدر هم که سعی می کرد ترس رو از بین ببره، به نظر می رسید که مثل یک انگل بهش می چسبه، اعتماد به نفسش رو می بلعید و اون رو ناامید میکرد.

به نظر می رسید سرمای اتاق از لابه لای لباس هاش نفوذ کرده بود و با لرزیدن بدنش می لرزید. سعی کرد برای حفظ گرمای بدن خودش رو محکم‌تر بپیچه، اما به نظر می‌رسید که برای جلوگیری از دمای انجماد کار چندانی انجام نمیده.

همونجا نشسته بود و به صداهای خفه‌ای از مکالمه پشت در گوش می‌داد و احساس حسادت و عصبانیت می‌کرد. چرا تهیونگ اونجا بود، آزاد بود تا هر طور که دوست داشت زندگی کنه، در حالی که جونگکوک مثل یک نوع حیوون در اینجا گیر افتاده بود؟ منصفانه نبود.

با صدای کلید در سرش رو تکون داد. ضربان قلبش رو در قفسه سینه‌اش احساس می‌کرد، نفس‌هاش با نفس‌های کوتاه و تند میومد.نگاه کرد که در به آرومی باز شد، نور راهرو به اتاق تاریک سرازیر شد و چهره بلند تهیونگ رو در آستانه در نمایان کرد.

"از پدر خواستم اینبار ببخشتت. تو دیگه بچه دبیرستانی نیستی پس سعی کن کارهای بدتو کنار بزاری."

جونگکوک از حرف های برادرش، لحن تحقیرآمیزش و نحوه صحبت کردنش با اون مثل یک بچه عصبانی شد. دندان هاش رو به هم فشار داد، دستاش در پهلوهاش به شکل مشت در اومدن و می خواست بهش بگه که ساکت بشه و به کار خودش فکر کنه، اما به شدت متوجه بود که پدرش همان جا ایستاده بود و با نگاه سرد و بی رحمش اون رو تماشا می کرد.

به آرومی روی پاهاش بلند شد، بدنش به دلیل گرفتگی طولانی مدت در اتاق کوچک احساس سفت و درد می کرد. وقتی از کنار برادرش رد می‌شد، نمی‌تونست در برابر ضربه‌ای تند بهش مقاومت کنه، ناامیدی و عصبانیت در درونش مثل دیگ در حال انفجار بود. تهیونگ یک قدم به عقب برگشت، نگاهی از تعجب و ناراحتی در صورتش موج زد، اما به سرعت آرامش خود رک به دست آورد و فقط تماشا کرد که جونگکوک به داخل اتاقش یورش برد و در رو پشت سرش بست.

صورتش رو در بالش فرو کرد و شانه هاش از شدت هق هق می لرزید. اشک روی صورتش سرازیر شد و پارچه بالش رو خیس کرد و احساساتی رو که مدتها در درونش ایجاد شده بود بیرون داد. براش مهم نبود که چه کسی اوح رو می شنوه، براش مهم نبود که دربارش  چی فکر میکنن. در اون لحظه، تنها چیزی که اون می خواست این بود که درد و ناامیدی رو از خودش دور کنه.

فریادها مثل موجی جزر و مدی، خام و غیرقابل کنترل ازش سرازیر شد. احساس می کرد که در دریایی از احساسات غرق شده، انگار هرگز نمی تونه از این چرخه خشم و ناامیدی خارج بشه. مشت‌هاش رو در ترکیبی از عصبانیت و ناامیدی به تخت کوبید و فریاد اولیه‌ای رو به بالش کشید که تنها راه خروجی درد و عصبانیتش بود.

در حالی که از روی تخت بلند شد و شروع به قدم زدن در اتاق کرد با خودش غر زد. ذهنش با ایده های جدید، امکانات جدید در حال مسابقه بود. جرقه ای از عزم رو احساس کرد، آتشی در درونش شعله ور شد.

میدونم چیکارت کنم، کیم تهیونگِ عوضی."

𝖴𝖭𝖥𝖮𝖱𝖤𝖲𝖤𝖤𝖭 𝖥𝖠𝖳𝖤︙𝖳𝖠𝖤𝖪𝖮𝖮𝖪Where stories live. Discover now