تا زمستان هنوز چندین هفته باقی مانده بود اما سرمای هوا و باد سنگینی که میآمد و میرفت نشان از بیقراری دسامبر داشت. آن ابتدا که قرار بود به ملاقات تمین بیاید مخالف همراهی شدنش توسط هیونوو بود ولی حالا بهتر بود که راه برگشت را تنهایی طی نکند. حرف زدن با او مسائل مربوط به تمین را آسانتر میکرد. با آن که ارتباطشان آن قدر عمیق و نجات دهنده نبود اما باز هم در زندگی تمین حضور داشته و تا حدودی احوالات حالِ حاضرش را بهتر از مینهو میدانست.
"چجوریه که میتونه تورو تحمل کنه ولی میخواد منو خفه کنه؟"
دستانش را در کت مشکی رنگش فرو کرده بود و بدون آن که زحمت نگاه کردن به هیونوو را به خودش بدهد بحثی که به نظر نمیآمد آنچنان راحت خاتمه بیابد را شروع کرد.
"چون من میدونم چی رو کجا بگم، چه کاری رو کجا انجام بدم."
راست میگفت. در تمام آن سه سال حتی یک بار هم به زبان نیاورده بود که تمین را میبیند و با او ارتباط دارد. یک دلیلش قولی بود که از او گرفته بود و امشب به اجبار خواهش و تمناهای مینهو آن را شکسته بود و دلیل دیگرش شناخت دقیقش از آدمهای اطرافش و احترام به عقاید و طرز فکرشان بود.
"من یعنی نمیدونم؟"
لحن حق به جانبی گرفت و نگاهش را به هیونوو داد.
"نمیدونم شاید منم که دو ماه دیگه باید لباس دامادی بپوشم و فیلَم یاد هندستون کرده."
سوتفاهمی که احتمالا تمین هم درگیرش شده بود سراغ هیونوو هم آمد. قرار نبود اتفاقی بیوفتد. مینهو تعهد را میفهمید و از آن حرامزادههایی که قلب را فقط سه کلمه در حروف الفبا میدانستند نبود. تمین خوب نبود. حتی بدتر از روزهایی که زیر سقف با یک دیگر زندگی میکردند و علت برگشتنش فقط و فقط کمک به او بود. به عنوان همدم و کسی که روزی خالصانه او را دوست میداشت شکست خورده بود و فکر میکرد شاید در جایگاه دوست بتواند راهی را که از آن نصفه نیمه برگشته بود، دوباره طی کند و حتی فاتح آن باشد.
"مغزت خرابه. تمین حالش خوب نیست و ظاهراً تو هیچ کمکی بهش نمیکنی."
سرجایش ایستاد و جلوی راه رفتن هیونوو را هم گرفت. نمیتوانست هم راه برود و هم توضیح بدهد و هم مخالفت کند.
"برو پی زندگیت جدی. میخوای به آدمی کمک کنی که تا بیهوش نشه نمیخوابه و تا من غذاشو ندم دستش هیچی نمیخوره؟ انقدر خودشو تحقیر کرده و میکنه که ساده ترین اعمال انسانیو نمیتونه انجام بده و چه بخوای چه نخوای این حقارتو به تو هم منتقل میکنه. دیگه اینارو من که نباید بگم توی بهترین روزای زندگیش اینارو تجربه کردی، الان که داره عملا میمیره."
حرفهایش با تمام تلخیشان عین حقیقت بودند. بهترین روزهای زندگی تمین، سختترین روزهای زندگی مینهو بودند. از اضطرابی که هر بار در راه برگشت به گریبانش میگرفت گرفته تا هنگامی که شمارهی ناشناس روی گوشیاش احتمال بدترین اتفاقات را در سرش میانداخت. با وجود همهی این تنشها چندین سال کنار او مانده بود چون فکر میکرد بودن او اگر حالش را بهتر نمیکرد حداقل وضعیتش را ثابت نگه میداشت.
"این که انقدر راجع به زنده و مرده بودنش راحت حرف میزنی اذیتت نمیکنه؟"
"زنده و مردهاش هیچ فرقی با هم نداره."
حرکت ستارگان، بارش باران، رنگ عوض کردن برگ درختان و هر چه که نوید از گذشت زمان میدادند برای اویی که همه چیزش را میداد تا دنیا را متوقف کند ذرهای خوشایند نبود.
"کاش یکم شعور داشتی."
"خواهش میکنم وقتی بعد از سه سال یادت افتاده تمینیم وجود داشت برای من سخنرانی با مضمونِ «چگونه با افراد افسرده رفتار کنیم» راه ننداز. اون قدری که من بهش خدمت کردم مامان باباش نکردن."
چشم غرهای تحویلش داد و کلید آپارتمانش را از جیب پشت شلوار جینش بیرون کشید و به دست مینهو داد.
"زنگ بزن به سانهی بگو شب پیش من میمونی."
"چرا؟"
پیشنهادش بد نبود. همین که به خانه میرفت بازجوییهای سانهی دربارهی تمین شروع میشد و در این فرصت کم نمیدانست چه داستانی سر هم کند و تحویل کسی بدهد که در دادگاهها راست و دروغِ مجرمین را به راحتی تشخیص میداد.
"چون من علاوه بر این که میدونم چی رو کجا بگم، میدونم تو هم باید چی رو کجا بگی."
اشارهای به تلفن همراهش کرد و ادامه داد:
"زنگ بزن."
باشهای زیر لب گفت و مشغول تماس گرفتن شد. تا آخرین بوق صبر کرد و مطمئن شد کسی آن طرف خط پاسخگو نیست.
"جواب نمیده حتما خوابه. بهش پیام میدم."
سرمای هوا بدتر هم شده بود و تکان درختان در باد آنقدر شدید بودند که انگار پای حرکت کردن داشتند و برای آزادی از قل و زنجیر خاک تقلا میکردند. به همان اندازه که بهار فصل دوست داشتن و عاشقی کردن بود، پاییز آن هم انتهایش، حس دلتنگی و حسرت برای همه چیزهایی که داشتی و از دست دادهای یقهات را دو دستی میچسبد.
تا خانهی هیونوو چیزی نمانده بود که صدای گوشی همراهش بلند شد.
نگاه متعجبی به نام روی گوشی انداخت."رئیسه."
سوال مینهو را بی پاسخ رها کرد و تماس را جواب داد:
"الو."
"الان دیگه رسیدم خونه نمیتونم برگردم. اگه کاری داری بیا اینجا.
جدی؟""باشه پس منتظرم. شب بخیر."
YOU ARE READING
Once and Again
Romanceدر بلندای آسمان به دنبال ستارگانی بودند که به جای آنها تصمیم گیرنده باشند.