قسمت سوم

44 7 27
                                    

تمین برای مینهو شمع کوچکی بود که در عمیق‌ترین نقطه‌‌ای از قلبش به هر مشقت و سختی‌ای بود، خودش را روشن نگه داشته بود. در سرما، در حضور صدها آتش قدرتمندی که مقابلش خودنمایی می‌کردند، در گوشه‌ای ایستاده بود و گوش‌هایش را گرفته بود تا از صدای باد جان سالم به در ببرد. دیدار دوباره‌شان انگار شمع دیگری در جانش روشن کرده بود. شمعی که به نظر می‌آمد بیش از روشنایی قصد سوزاندن و به آتش کشیدن داشته باشد.

بی خداحافظی رفتنِ تمین و با آن همه سوال رها کردنش، آخرین دقایق با هم بودن‌شان را به او یادآور شد. دقایقی که تلخی‌شان لذت لبخند زدن به لحظات شیرینی که کم هم نبودند را از جفت‌شان می‌گرفت. شاید اگر می‌دانستند آن شب آخرین باری‌ است که زیر یک سقف نفس می‌کشند، با یک خداحافظی داستان‌شان را به پایان می‌رساندند. همین نصفه بودن قصه‌شان آن‌ها را پس از سال‌ها به هم رسانده بود. برای تبدیل عاشقانه‌شان به یک تراژدی و یا پایانی خوش که ممکن به نظر نمی‌رسید.

"چیزی شده؟"

آنقدر در همان چند جمله‌ای که بین او و تمین رد و بدل شده بود غرق شده بود که نفهمید چند دقیقه‌ای را بی آن که حرفی بزند در کنار سانهی ایستاده.

"خوبی تو؟ چرا نمی‌ریم."

به سمت سانهی برگشت. هیچ کدام از حرف‌هایش را نشنیده بود و فقط واکنش انعکاسی بدنش به صدای او، نگاهش را از سیگار دست نخورده‌ی جلوی پایش گرفت و او را به واقعیت برگرداند.

"ببخشید حواسم جای دیگه‌ای بود، چی گفتی؟"

"این دوستت حالش خوبه؟ چرا رنگش انقدر پریده بود؟"

تمام چیزی که فکرش را در آن لحظه مشغول کرده بود، همان خوب نبودن تمین بود. لاغر تر شده بود. زیر چشمانش گود رفته بودند و هنگام حرف زدن صدایش می‌لرزید. دروغ‌گوی خوبی هم نبود. هربار که خوب بودنش را به زبان می‌آورد، چشمانش برای کمک دست و پا می‌زدند. آدم‌ها ذاتاً شنونده‌ی بهتری‌اند تا بیننده‌ی بهتری. اما از مینهویی که جز به جز تمین را بلد بود هیچ چیز پنهان نمی‌ماند. حتی در زمانی که چشمانش هم به تبعیت از زبانش خفه خون می‌گرفتند و میپذیرفتند که خوبند.

"نمی‌دونم."

مکث کوتاهی کرد و نفس عمیقی کشید. می‌دانست. می‌دانست که روز‌های سختی را می‌گذرانَد و ای کاش در همان بی‌خبری می‌ماند. کاری از دست او برنمی‌آمد. آن دو نفر غریبه‌هایی بودند که بهتر از هر کس دیگری یک دیگر را می‌شناختند و به همین دلیل، بودن‌شان در کنار هم آنقدر دردناک و آزار دهنده بود.

"نه خوب نیست."

سانهی سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و دستی به شانه‌ی مینهو کشید.

"نگران نباش. امیدوارم زود خوب بشه‌. بریم دیگه؟"

یقین داشت که خوب نمی‌شود. سه سال زندگی‌اش را با اویی گذرانده بود که خودش را لایق زنده ماندن نمی‌دانست. چه شب‌هایی را تا صبح بیدار مانده بود تا مطمئن باشد هنوز زنده‌است و نفس می‌کشد و تسلیم افکار همیشگی‌اش نشده. در میان اکثریت انسان‌هایی که از مردن می‌ترسیدند، او یک نفر از زندگی کردن هراس داشت.

Once and AgainTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon