نورهای سفید و زردی که از آباژورهای ایستادهی روی میزها ساطع میشدند، به یکباره رنگ باخته بودند. هزاران نورافکن بر روی مینهو میتابیند و او راهی جز تماشا کردنش نداشت. حواسش را به هر کجا که میسپارد باز هم به سمت او بر میگشت. به او و نامزدی که به نظر میآمد از داشتنش پر از احساس غرور باشد. از آن غرورهایی که با دیدن حس غبطهی نهان در چشمان دیگران به سراغت میآمد.
میگویند وقتی کسی را از دست میدهی، پنج مرحله از اندوه و سوگواری جلوی پایت قرار میگیرد که خواه ناخواه در مسیرش قرار میگیری. انکار، خشم، جنگیدن، غم و پذیرش.
آن همه سال گذشته بود و تمین جرات عبور از اولین مرحله را نداشت. فکر میکرد میتواند مرحله اول و آخر را به هم پیوند بزند. گمان میکرد با انکارِ وجود مینهو و گذشتهاش، میتواند نبودش را بپذیرد و افکارش با حقیقت فرسنگها فاصله داشت.تا پیش از آن عمدهی احساساتی که به او داشت را عشق و پشیمانی تشکیل میداد اما دلتنگی مانند یک سونامی بی رحم هر آنچه در قلبش برایش داشت و نداشت را در یک چشم به هم زدن شست و برد.
آنجا ایستاده بود و با لبخندی بر لبش بدترین شکل از غم را تجربه میکرد. تلختر از گریههای بی امانی که پایش را به بیمارستان باز کرده بود، دردناک تر از مشتهای بی هدفی که به دیوارهای اتاقش کوبیده میشدند، سوزناک تر از خوابیدن در سرمای منفی چند درجهی زمستان.
همهشان زخمهایی بودند که او را تا دم مرگ برده و برگردانده بودند اما اینبار مطمئن نبود که حتی پس از مرگ هم بتواند از درد کشیدن رها شود.نفس عمیقی کشید و تصمیم به پایان دادن شکنجهای گرفت که خود آگاهانه تن به آن داده بود. قدمهایش را به سمت حیاط خالی و تاریک پشت مجلس تند کرد. صدای موزیک به سختی میآمد و خبری از زرق و برق و درخشش و تزیینات نبود. فرصتی پیدا کرده بود تا با خودش و بزرگترین دشمن زندگیاش که باز هم خود او بود تنها باشد.
«حق نداری ناراحتِ از دست دادن چیزی باشی که برای نگهداشتنش نجنگیدی.»
میان همهمههای در سرش این جمله جور دیگری خودنمایی میکرد. زورش به تمامی سوالات و حسرتهایش چربیده بود.
صدای نزدیک شدن قدمهایی را از پشت سرش میشنید. بی آنکه برگردد میتوانست حدس بزند که باید دقایق بعدی را با چه کسی سپری کند. میدانست و از ته دلش امیدوار بود سخت در اشتباه باشد. از گوشهی چشمش نیم نگاهی به سمت راستش انداخت و شکش جایش را به یقین داد. در فرار کردن از مینهو بار دیگر شکست خورده بود.
سیگار خاموشی بین لبانش جا خشک کرده بود و در تلاش بود تا تماس چشمیای با او برقرار نکند. میانشان اقیانوسی از سکوت در جریان بود و تمین از غرق شدن در آن میترسید.
ESTÁS LEYENDO
Once and Again
Romanceدر بلندای آسمان به دنبال ستارگانی بودند که به جای آنها تصمیم گیرنده باشند.