قسمت پنجم

25 7 18
                                    

ثانیه‌ای از کوبیده شدن در بر صورتش نگذشته بود که باز هم صدای زنگ بلند شد. آن همه راه تا آن‌جا نیآمده بود که به همان راحتی برود. سال‌ها گذشته بود اما بدقلقی‌های تمین همچنان برایش آزاردهنده نبود. مسلماً درک او و احساساتش، غم بی انتهایش و چشمانی که حتی حاضر به پیروی از لبانش و لبخندهای مصنوعی‌اش نبودند برایش آسان نبود اما یک چیز‌ را خوب می‌دانست. همه‌ی آن تظاهر به سرسخت بودنش و شعار کلیشه‌ای «آنقدر قوی هستم که نیاز به کمک دیگران نداشته باشم»ِاو بی پایه و اساس بودند. وقتی گلی در مقابل جوانه زدن مقاومت می‌کند گناه را به پای خاکش می‌نویسند نه گل. تمین آن گلی بود که نه جوانه می‌زد، نه رشد می‌کرد، نه به سوی آفتاب باز می‌گشت و نه راضی به انداختن گلبرگ‌های پژمرده‌اش می‌شد و مقصر همه‌شان را ریشه‌ی سست خودش می‌دانست.

ترجیح می‌داد هر چه زودتر مینهو را از خودش دور کند و چاره‌ای جز باز کردنِ در و رو به رو شدن با او نداشت. چهارچوب در را چسبیده بود و تا جایی که ‌می‌شد ورودی خانه را پوشانده بود.

"دیدن من عصبانیت میکنه؟"

از او عصبانی نبود. از خودش شاکی بود. از آن‌ که شیرین‌ترین سال‌های زندگی مرد رو به رویی‌اش را به تلخی زهر کرده بود و با این وجود باز هم به دنبالش راه افتاده بود.

"چرا پیگیرمی؟ مگه نامزد نداری؟ برگرد پیشش این وقت شب اینجا چیکار می‌کنی؟"

ناخودآگاه پای سانهی را وسط می‌کشید. بیش‌ترین چیزی که درباره‌ی مینهو آزارش می‌داد وجود او بود و نمی‌دانست این حس از کجا نشات می‌گیرد. حق حسادت کردن نداشت. مینهو را با تمام سماجتش، با تمام احترام و باوری که به او و رابطه‌شان داشت از زندگی‌اش بیرون انداخته بود و بارها به زبان آورده بود او را نمی‌خواهد و حالا اجازه‌ی شکایت کردن از جای خالی‌اش را نداشت.

"من می‌فهمم حالت خوب نیست و به عنوان کسی که یه بخش بزرگی از گذشته‌ام رو باهاش گذروندم برام اهمیت داری."

لبخند تلخی رو لبان تمین شکل گرفت. بدبختانه تک تک مکالمات‌شان را به وضوح به یاد می‌آورد و آن همه تناقض میان این مینهو و مینهوی ۶ سال پیش عجیب بود.

"فکر می‌کردم بزرگترین دشمن گذشته و اتفاقاتش باشی. تو همونی بودی که می‌گفتی زندگی کردن تو گذشته آیندتو عوض نمی‌کنه. منم حرف خودتو به خودت برمی‌گردونم. من گذشته‌ی توام و برگشتنت اینجا قرار نیست آیندتو عوض کنه. پس همین الان برو که مثل من اینجوری به فلاکت نیوفتی‌."

لحن عصبی و کلماتی که بی رحمانه در صورت مینهو کوبیده می‌شدند حق او نبودند. سال‌ها پیش این خانه را با حقارت ترک کرده بود و حالا باز هم حاضر شده بود به اینجا برگردد تا شاید تمین راضی به گرفتن دست او شود.

"متوجه گاردی که نسبت بهم داری نمی‌شم. من فقط قصدم کمک کردنه."

"با من خوب نباش."

بغضی که به زور خشم ساختگی در گلویش دفن شده بود راهش را به بیرون پیدا کرده بود. چشمانی که کاری جز اشک‌ ریختن بلد نبودند باری دیگر مهارت‌شان را به نمایش گذاشته بودند.

"تو نمی‌تونی دوست من باشی. همون طور که من نمیتونم دوست خوبی برات باشم."

شکستش در معشوقه‌ی خوبی بودن به او این حس را القا می‌کرد که در‌ بقیه روابط هم شکست می‌خورد. مینهو به او اهمیت می‌داد، شاید او تنها آدمی در این جهان بود که واقعا او را می‌دید و همان دیده شدن برای تمین غیرقابل‌ تحمل بود. برای اویی که تمام زندگی‌اش تظاهر به نامرئی بودن می‌کرد آن همه تماشا آزاد دهنده بود.

"باشه دشمنم باش. اما بذار کمکت کنم."

"اگه نگران اینی که بمیرم، نگران نباش. خیلی وقته که دارم برای رسیدن بهش تلاش می‌کنم اما نتیجه‌ای نداره."

آن‌قدر خودش را در تاریکی پنهان کرده بود که کوچک‌ترین روزنه‌ی‌ نوری او‌را برانگیخته می‌کرد. مکان امنش عادات اشتباهی بودند که او را ذره ذره شکنجه می‌کردند و با آگاهی تمام تن به ادامه‌‌اش داده بود. میان‌برها ناجی‌اش نبودند و برای بلند شدن و طی کردن راهی به آن درازی بیش از حد آسیب دیده و شکسته بود‌.
شاید اگر به مینهو اجازه می‌داد مشوقش باشد و هر بار که در این راه زمین میخورد گرد و قبار را از روی تن و بدنش پاک کند تا به حال چندین باره موفق به فتح قله‌ی پیش رویش می‌شد.

"اگه نمی‌تونی یا نمی‌خوای با من تنها باشی حداقل بیا بار هیونوو. می‌دونم که اونو می‌بینی."

تقریباً هر روز هیونوو را می‌دید اما مکالمات‌شان در چندین چیز‌ مشخص و کوتاه خلاصه می‌شد. سلام و احوال پرسی‌ای که جنبه‌ی تزیینی داشت و خوبم‌ گفتن‌های تمین برای خاتمه‌ی هرچه سریع‌تر صحبت‌شان، غذایی که هیونوو در آن روز برایش آورده بودو تاکیدش برای این‌که ظرف خالی‌اش را چک می‌کند و خداحافظی‌ای که معمولاً از سمت تمین بی جواب می‌ماند. حتی یک بار هم او را خارج از آن چهاردیواری ملاقات نکرده بود و پس از آن همه سال دوستی حتی یک بار هم پایش را در بارش نگذاشته بود.

"باشه بهش فکر می‌کنم."

اگر مخالفت می‌کرد باید چندین دقیقه‌ی دیگر هم به این بحث ناخوشایند ادامه می‌داد و در جسم و روحش چنین چیزی را ممکن نمی‌دید. نیازی به فکر کردن نداشت. یقیناً پیشنهادش را از گوش دیگرش بیرون می‌کرد و همچون سه سال اخیر خودش را در خانه حبس میکرد.

سری به نشانه‌ی خداحافظی تکان داد و در را به آرامی بست و همان ‌جا مقابلش نشست و پشتش را به آن تکیه داد. در مقابل اتفاقاتی که از سر گذرانده بود بی پناه بود و نمی‌دانست چگونه خودش را نجات دهد. به زندگی بدون مینهو عادت کرده بود و مشکلاتش آشنا بودند. این حضور ناخواسته‌ی او مسئله‌ی جدیدی بود که رسیدن به چگونگی تحمل کردنش زمان زیادی می‌برد. قصد حل کردنش را نداشت‌. همان‌طور که دیگر مشکلات زندگی‌اش دست نخورده باقی مانده بودند‌. فقط به خودش می‌آموخت که چگونه از زخمی که به جانش می‌زدند جان سالم به در ببرد. فقط و فقط همین و نه چیز دیگری.

Once and AgainTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon