مدت زمان زیادی از آخرین باری که در چنین مکانی پا گذاشته بود میگذشت. تجملات عجیب و غریبی حتی در کوچکترین جزئیات دیده میشد و روشنایی در گوشه گوشهی محیط رخنه کرده بود. همه کس و همه چیز سفید بودند و او تنها نقطهی تاریک آنجا بود. گوشهایش از آن همه خندهی از ته دل آزرده و چشمانش از آن همه زرق و برق شوکه بود. برای اویی که حتی در روشنایی روز هم پردهی اتاقش را کنار نمیزد، مجلس عروسی کابوسی بود که آرزو میکرد هر چه زودتر از آن بیدار شود.
از زمانی که پا به آنجا گذاشته بود یک کلمه هم به زبان نیاورده بود. کسی را نمیشناخت و آرزو میکرد برای دیگران هم متقابلاً همینطور باشد. هر بار که سنگینی نگاه کسی را روی خودش حس میکرد امیدوار بود از روی تیپ و قیافهاش مشغول قضاوت او باشند. حرف و صحبتها تا زمانی که مخاطبش هر که غیر او میبودند مشکلی نداشت.
ساعتها وقتش را صرف پوشیدنی رسمی ترین لباسی کرده بود که میان کت و شلوار شیک و اتو کشیدهی بقیه مهمانها بیشتر شبیه به یک احمقِ بی دست پا او را نشان میداد. سعی نداشت بینشان جا شود. میدانست در میان عامهی مردم جایی برای بودن ندارد. مهم نبود لبخندی بزرگ داشته باشد و یا چشمانش را به درخشش مصنوعی اجبار کرده باشد؛ هالهی سیاه اطرافش به سادگی اعضای بدنش نبود و مدام با صدای بلند در حال تکرار جملاتی تکراری بود:
«این همان پسریست که در بیست و چهار ساعت روز فقط دو ساعت میخوابد.»، «آن ۸ زخم زیر آستینهایش را دیدی؟ حتی عرضهی مردن هم ندارد.»، «قرصهایش را میخورد و همچنان درجا میزند.».
زخمهای روی بدنش به کنار، زخمهای نادیدنی درونش هزاران بار از چیزیهایی که خونریزی میکردند دردناکتر بود. فقط با گریز از اجتماع میتوانست با آن صداها تنها باشد و کسی را بی اراده به درون سیاه چالهاش نکشاند.
لبخندها، موزیکی که یحتمل تا آسمان میرسید، صدای برخورد لیوانها به یکدیگر برای آرزوی خوشبختی، همه و همه کیلومترها از او فاصله داشتند. انگار از درون مکعبی شیشهای محکوم به تماشای اطراف بود.
کمی از ویسکی مقابلش نوشید. نباید میآمد. به اینجا کوچکترین تعلقی نداشت. بودنش میان آن همه عشق و قولهای ابدیتی که فقط به زبان آورده میشدند، اشتباه بود. با همهی اینها نمیتوانست به دعوت دوست قدیمیاش نه بگوید. هزاران برچسب رویش بود و نمیخواست «عوضیِ خودخواه» هم یکی از آنها باشد.
خودش را نشان داده بود و چندین بار با تکان داد دستش به دوستش فهمانده بود با تمام گرد و خاک و بار روی دوشش پا از غمکدهاش بیرون گذاشته و برای او و ندانستگی شرایطش، متحمل فشاری به آن بزرگی شده. حالا میتوانست برود. بی آن که ذرهای احساس شرم کند. شرمی که ریشهاش در خاکی بود که او در فرسایشش کوچکترین دخالتی نداشت.
أنت تقرأ
Once and Again
عاطفيةدر بلندای آسمان به دنبال ستارگانی بودند که به جای آنها تصمیم گیرنده باشند.