قسمت هشتم

25 6 17
                                    

کوچک‌ترین صدایی از کسی در نمی‌آمد. حتی ماشین‌هایی که در بیرون از خانه تردد می‌کردند هم گویی در شوک اتفاقی که چندی پیش افتاده بود خفقان گرفته بودند‌. دروغ می‌تواند با کلمات و گاه با سکوت باشد و مینهویی که در مقابل جمله‌ی «شما چه می‌دانید؟» سکوت کرده بود بزرگ‌ترین دروغگوی جمع بود‌. کسی که در آن شب کذایی بدن لرزان و نحیفش را در آغوش گرفته بود و قسم خورده بود با هم از جنگل مشتعلی که در آن ایستاده بودند میگذرند‌ خودش بود. شب بیداری‌هایش، وان حمامی که از خون او سرخ شده بود، چند ماهی که حتی یک کلمه هم از دهانش بیرون نیآمده بود، همه و همه را به جان خریده بود و تا آخرین لحظه پای قولی که داده بود مانده بود. گفته بود: «تا هر موقع که بخواهی در در کنارت می‌مانم، از خودم می‌گذرم و برای تو می‌مانم.». در رابطه‌شان نه یک بار، نه دو بار، چندین و چند بار تمین را به خودش مقدم‌تر دانسته بود و حتی حالا هم که سال‌ها از عهد و پیمان‌هایی که با باد هوا غیب شده بودند می‌گذشت، غرورش را خرد کرده بود تا ناجی او باشد.

"چی رو نمی‌دونیم؟"

راهبرد هیونوو برای درمان تمین برگرداندنش به چیزی بود که مدت‌ها سعی در فرار کردن از آن داشت. اتفاقی که هیچ‌گاه روایتش را از زبان تنها شاهدش نشنیده بود. نه تنها او بلکه هیچکس دیگر هم حادثه‌ی آن شب را با جزئیاتی که فقط در ذهن او حک شده بودند نمی‌دانست.

"چی رو نمی‌دونیم تمین بگو که بدونیم."

چانه‌اش میلرزید. با هر «بگو»ای که هیونوو به زبان می‌آورد تکه‌ای از جانش ترک می‌خورد. اشک‌هایش پیش از آن که بتواند متوقف‌شان کند از گونه‌هایش پایین می‌افتادند و بی آن که حرفی بزند افتادن‌شان را تماشا می‌کرد.

"باشه بسه دیگه."

از آخرین باری که او را آن‌ قدر شکننده و بی دفاع دیده بود چندین بهار و زمستان گذشته بود و فکرش را هم نمی‌کرد هنوز هم مایل باشد تا او را در آغوشش پنهان کند و در برابر ناملایمات زندگی سپر دفاعی‌اش باشد. ‌سخت مشغول جنگیدن با تمایلاتش بود. به حدی غرق در تلاش برای پیروزی بود که متوجه نشد مبارزه به پایان رسیده و پیش از او فرد مقابلش تسلیم هوس مشترک‌شان شده. در ثانیه‌ای خودش را به شانه‌های مینهو رسانده بود و به او پناه برد. از ترس سایه‌ها به نوری پناه برده بود که از ترس سوختن از آن هم می‌گریخت. همچون ماهی‌ای که تور صیاد را به دندان‌های تیز کوسه‌های دریا ترجیح می‌دهد و تنها هیونوو می‌دانست ماهی کوچک می‌میرد و عذاب وجدان مرگ ماهی، صیاد را هم ذره ذره می‌کشد.

صورتش را بر شانه‌ی مینهو می‌فشرد و صدایش را خفه می‌کرد. اتفاقی که افتاده بود بیش از آن که خواسته‌ی قلبی‌اش باشد نوعی واکنش دفاعی بدنش به تشر‌های هیونوو بود. دقایقی در سکوت به همان وضعیت گذشت و تا آخرین لحظه دستان مینهو از او دور مانده بودند. شاید برای جلوگیری از زخم زبان‌های رفیق چندین چند ساله‌اش، شاید از شرم دلی که دیگر برای تمین نبود و شاید هم برای لجبازی با او جلوی خودش را گرفته بود.

"فکر کنم دیگه بهتره بری، خوش اومدی‌‌."

دستی بر شانه‌ی مینهو کشید و او را تفهیم کرد که باید عقب بکشد و بهتر است هر چه زودتر نمایشنامه‌ی تراژدی‌شان را تمام کند. از تمین دلخور نبود، هیچ‌کدام از حرکات و کلماتش را جدی نمی‌گرفت و به او هم همان اندازه که مینهو از وضعیت او و احوالاتش احساس نگرانی می‌کرد، دلواپس بود. تنها دلیلی که تمین را به خاطرش از خانه بیرون کرد، برق اشتباه‌ چشمان مینهو بود که خودش متوجهش نبود. در آن موقعیت نمی‌دانست چه کند و در نهایت تصمیم به حذف مقطعیِ صورت مسئله گرفت.

"کاش می‌ذاشتی شب رو اینجا بمونه. با این حالش فرستادیش تنها برگرده؟"

"باشه."

در شرایط‌ بحث با او نبود. با یک «باشه» از کل کل‌ها و مشاجره‌هایی که ممکن بود پیش بیاید جلوگیری کرده بود. جفت‌شان در مقابل یک دیگر کله خر و زبان دراز بودند و کوتاه نمی‌آمدند.

"چرا تحت فشار می‌ذاریش؟ تو خودت هم اگه جای اون بودی و همچین چیزی رو به چشم می‌دیدی میوفتادی دیوونه خونه."

"کاری رو می‌کنم که تو خیلی وقت پیش باید می‌کردی. نصف مشکلات الانش به خاطر لی‌لی‌هاییه که تو به لالاش می‌ذاشتی. خودت دیدی که یکی هم که می‌آد حرف حساب بزنه باهاش عین بچه‌ها پشت تو قایم می‌شه."

همان‌طور که پودر قهوه‌ی فوری را در لیوانش می‌ریخت ادامه داد:

"اون قضیه دوست شدن و اینا رو هم کلاً فراموشش کن."

پیش از‌ آن که دهان مینهو برای زیر سوال بردن جمله‌اش باز شود گفت:

"آدم نمی‌تونه با کسی که لخت دیدتش دوست باشه."

جرعه‌ای از قهوه‌ی تازه دمش نوشید و رد نگاه طلبکارانه‌ی مینهو را دنبال کرد. آماده بود تا به او بپرد و چندین جمله درباره‌ی نفس قوی و تمینی که به ظاهر برایش تمام شده بود ردیف کند.

"خودمو دارم می‌گم."


Kamu telah mencapai bab terakhir yang dipublikasikan.

⏰ Terakhir diperbarui: Oct 30 ⏰

Tambahkan cerita ini ke Perpustakaan untuk mendapatkan notifikasi saat ada bab baru!

Once and AgainTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang