02

20 5 3
                                    

"خوبه که دیگه این‌قدر گرفته نیستی، داداش کوچولو!" می-هی از پشت به شانه‌ی برادر کوچکترش ضربه‌ای زد و موهایش را با بازیگوشی بهم ریخت. برادر کوچکتر تمام روز ساکت بود تا آن لحظه، که نزدیک زمان شام بود. او به منظره‌ی بیرون پنجره خیره شده بود، بدون هیچ احساسی در چشمانش؛ فقط یک خلأ. "جدی، جین! تو خیلی ساکتی. یعنی اگه پدر این کار رو با من می‌کرد، باهاش دعوا می‌کردم. که اولش هم می‌خواست این کار رو با من بکنه، ولی بعدا معلوم شد کیم تهیونگ واقعاً به پسرها علاقه داره." می-هی دوباره صحبت کرد و کنار برادرش نشست. "هی، جین؟ تو واقعاً با این مسئله هیچ مشکلی نداری مثل همون چیزی که اون روز به مادر گفتی؟ یعنی واقعاً هیچ مشکلی؟!" بتا آهسته زمزمه کرد و با دقت تماشا کرد که چگونه دیگری نفسی تند کشید، همچنان غرق در هیچ‌چیز.

"شاید بهتر از اینجا باشه، نونا!" جین بالاخره دهان باز کرد و خواهرش را حتی بیشتر در شوک فرو برد. او سپس پاهایش را به سمت سینه جمع کرد و چانه‌اش را روی یکی از زانوهایش گذاشت. "چطور ممکنه بهتر باشه وقتی که تو اون پسر رو نمی‌شناسی؟!" دختر چشم‌هایش را تنگ کرد، ناتوان از درک کردن حرف‌های برادرش به هر نحو ممکن. "شاید بتونم یه شغل پیدا کنم و کاری برای خودم انجام بدم. به هیون-وو نگاه کن. اون از هر دوی ما جوونتره و الان با پدر توی شرکت هست، در حالی که ما دو تا فقط زندانی این عمارت هستیم." جین با ناراحتی گفت، بدون اینکه نگاهش را از منظره بردارد. او مطمئن نبود که واقعاً به حرف‌هایی که به خواهرش گفت باور دارد یا نه. با این حال، چیزی دیگری برای گفتن نداشت.

"خب، ما هم انسانیم، می-هی!" جین تقریباً فریاد زد تا اینکه نگاهی به صورت خواهرش انداخت. فوراً نرم شد و جلوی او روی زمین نشست. دختر ظریف را در آغوش گرفت. "متأسفم. دارم ذهنم رو سر آدم اشتباهی خالی می‌کنم. در واقع، تو تنها کسی هستی توی این خونه که مثل من باهاش رفتار می‌شه، نونا." او در حالی که بازوهایش را دور کمر ظریف دختر حلقه کرد و انگشتانش را قفل کرد تا او را در آغوش خود محکم نگه دارد، زمزمه کرد. "می‌فهمم جین. تو توی شرایط مناسبی نیستی که عاقلانه رفتار کنی." می-هی به آرامی پشت او را نوازش کرد و صورتش را به گردن او نزدیک کرد تا کمی خود را آرام کند. اگر یک چیز وجود داشت که او از یک امگا می‌خواست، آن عطرهای شیرین و آرام‌بخش آن‌ها بود، اما هر چیز دیگری که از آن‌ها می‌آمد، فقط یک لعنت مادام‌العمر برای یک نفر بود.

خم شدن در برابر هر درخواست چیزی نبود که کسی بخواهد، اما وقتی طبیعتت این‌گونه باشد، خروج از آن آسان نخواهد بود. در حالی که امگا بودن خود بهترین اتفاقی نبود که می‌توانست برایت بیفتد، امگای مذکر بودن باید بدترین حالت باشد. آنها کمیاب‌ترین بودند، اما حتی ذره‌ای از جامعه‌ای که آنها را جواهرات گرانبها می‌دانست، قدردانی نمی‌شدند. او شاهد تمام مشکلاتی بود که برادرش تنها به خاطر این طبیعت احمقانه تحمل می‌کرد. و او قرار بود شاهد یکی دیگر از آنها باشد که مطمئناً بیشترین آسیب را به او وارد خواهد کرد. "اگه این صحنه‌ی عشقولانه تموم شده، می‌تونید برای شام پیش ما بیایید؟!" هیون-وو، کوچک‌ترین  خواهر و برادر، با حضور پر سر و صدای خود دو نفر را در یک لحظه از هم جدا کرد. "به زودی می‌آییم، وو." می-هی با صدایی بی‌تفاوت به کوچک‌ترین برادرش جواب داد و پیراهن چروکیده‌اش را مرتب کرد.

♡IN BETWEEN♡Where stories live. Discover now