06

25 6 7
                                    

---

جین تلاش کرد؛ سخت تلاش کرد تا ذره‌ای محبت یا حتی هر نوع احساسی را در چشمان تهیونگ ببیند، در حالی که آلفا حلقه را به انگشت او می‌انداخت. اما واضح بود که هیچ احساسی در آن نگاه نبود. از همان لحظه او نیز تسلیم شد. سرش را پایین انداخت، حتی به انگشتان دیگری نگاه نکرد، زمانی که نوبتش شد حلقه را برای تهیونگ به دست کند. قلبش می‌خواست آرام بگیرد، اما سپس کلمات کشیش نیت دیگری برای قلب بیچاره‌اش داشت. او آنها را شوهر اعلام کرد؛ از آنها خواست که آن عهد را با یک بوسه مهر کنند. او بی‌حرکت ماند، حتی جرات نکرد پلک بزند زمانی که آلفا به آرامی صورتش را به او نزدیک کرد، انگار که هرگز قرار نبود به او برسد. دستانش به فکر لمس لب‌هایشان به لرزه افتاد و سرعت این اتفاق، او را بیشتر به زحمت می‌انداخت.

اما بعد، تهیونگ او و همه حاضران در آن فضای سبز بزرگ را شگفت‌زده کرد. او بوسه‌ی سبکی بر گونه‌ی او زد. بوسه‌ای آنقدر سبک که حتی نمی‌شد آن را حس کرد. او فقط به خاطر فاصله گرفتن آلفا از صورتش، باور کرد که این بوسه رخ داده است. چنان در جای خود مبهوت بود که برای مدتی متوجه نشد آلفا دستش را گرفته تا او نیز آن را بگیرد. او حتی متوجه تشویق‌های مردمی که اغلب نمی‌شناخت و یا کاغذهای رنگی در فضای اطراف و روی سر خودش و تهیونگ نشد. وقتی بالاخره دست کنار بدنش را حس کرد، بسیار مردد بود که آن را بگیرد. احتمالاً به همین دلیل بود که آلفا دستش را به سرعت گرفت. این فشار خشن نبود؛ فقط برای این بود که او را از شرایط آگاه کند. آنها دو پله مقابلشان را پایین رفتند و بلافاصله توسط جمعیت احاطه شدند. او لبخندی مصنوعی به چهره آورد و تا حد امکان تشکر و تعارف می‌کرد.

آلفا او را به سمت والدینش هدایت کرد بعد از اینکه با صف‌های تبریک به پایان رسیدند. درست زمانی که فکر کرد فرصتی برای نفس کشیدن دارد، در آغوشی محکم توسط هر دو والدین همسرش پیچیده شد.

«به خانواده خوش آمدی، سئوکجین.»

پدر همسرش صادقانه این را در گوشش زمزمه کرد. جین نمی‌دانست که در این لحظه چه حسی باید داشته باشد. او فقط سخنان آماده‌ای را به طور مکرر و غیرقابل تحمل ادا می‌کرد. ناگهان، احساس کرد که جفت دیگری از دستان دور پاهایش قرار گرفته‌اند، آن هم به شدت و تا جایی که آن پیکر کوچک می‌توانست. پایین نگاه کرد تا با یک پسر بچه‌ی کوچک روبرو شود. کسی نیازی به معرفی نداشت تا بفهمد که این پسر بچه، فرزند تهیونگ است. این پسر بچه دقیقاً نسخه‌ی کوچک‌تر پدرش بود. می‌توانست تشخیص دهد که این بچه، پسر تهیونگ است؛ حتی با دیدنش او در آن طرف خیابان.

«سلام. مادربزرگ بهم گفت وقتی اینجا میای، بغلت کنم. قراره از حالا به بعد با ما زندگی کنی؟»

پسرک پرسید و آن نگاه‌های معصومانه‌اش را به او دوخت.
«ب-بله.»

جین فقط توانست با لکنت این جواب را بدهد. او نمی‌دانست که به پسرک چه بگوید چون او با دسته‌ای از کلمات تکراری نیامده بود. او فقط از قلب پاکش حرف زده بود. متاسفانه، صدایش به اندازه کافی بلند بود تا بزرگ‌ترها آن را بشنوند. آنها همگی به او نگاهی عجیب دادند و او تنها توانست با شرم سرش را پایین بیاورد.

♡IN BETWEEN♡Where stories live. Discover now