part 12 💙

239 58 12
                                    

ببخشید دیر شد امتحان داشتمممم عوضش طولانی نوشتم مممم

کوک با تعجب عقب کشید به چشمان عصبی تهیونگ نگاه کرد تو چشمای تهیونگ نمیدونست چی پیدا کنه

تهیونگ با صورت در هم رفته از درد سعی کرد از جاش بلند شه که کوک زود متوفقش کرد دستاشو بالا آورد عقب رفت

+ باشه باشه من میرم بلند نشو

و عصبی و کلافه چنگی به موهاش زد و با کنار زدن چادر بیرون اومد نمیدونست چیکار کنه، پشیمون نبود حتی یکم هم نبود اون نمیتونست تهیونگ رو از دست بده هر چقدر اشتباه بود اون عاشق اون اشتباه شده بود

همینطور که عصبی بود سمت سرباز هایی که در حال تمرین با شمشیر هاشون بودن قدم برداشت با گرفتن بازو حجیم شده سرباز محکم سمت جلو کشید که سرباز با درد صورتش رو جمع کرد

+ محکم با اعتماد بنفس سمت حریفت برو بدون ترس از خون بکشش تصور کن که بردی و زنده بیرون اومدی با تموم وجود شمشیرت رو حرکت بده

جمله آخرش رو با داد غرید که سرباز با ترس شروع کرد شمشیرش رو سمت رفیق سربازش حرکت داد
جئون عصبی در حال نگاه کردن به اون جنگ بود که صدا شیپور خطر کل شهر پیچید جئون با چشم های گرد شده به اطراف نگاه کرد که یکی با وضع خونی سمتش دوید و با خونی که از بازوش سرازیر شده بود نالید

#قربان ...ق..ربان...بهمون حمله شده

.............................

مردم شهر کنار سنگ ها بزرگ پشت درخت ها با خانواده هاشون قایم شده بودن با استرس هم دیگر رو به اوغوش میکشیدن

الفا عصبی فقط خون میدید فقط اینو میدونست نباید بزاره دشمن به اهالیش ضربه ای بزنه هر کی جلو جئون میومد مرگش رو قبول کرده بود
......................'~~~~

تهیونگ همینطور که از چادر به مردمی که زخمی شده بودن و داشتن به هم کمک میکردن نگاه میکرد سمت جیمین برگشت

—من از اینجا میرم باید زود فرار کنم

جیمین با تعجب سمتش رفت و با گذاشتن دو دستش دور صورت تهیونگ با استرس به حرف در اومد

~ نه تهیونگ آروم باش چرا میترسی قرار نیست چیزی بشه همه چی آرومه ببین تموم شد ما پیروز شدیم

تهیونگ لبخند مسخره ای زد و با کوبیدن به سینه جیمین اون رو از خودش فاصله داد

_ تو به این میگی پیروزی ؟ مردم رو نگاه کن من فکر میکردم مثل پدرم نیستم ولی دقیقا مثل اون بخاطر خواسته های خودم بی رحمم

اشکی از گوشه چشم تهیونگ ریخت و به همراه آن نامه ای از دستش افتاد بدون توجه به حرف های عجله ای جیمین از پشت چادر بیرون زد و سمت جنگل که دیگه مطمئن بود جنگل سیاه نیست رفت

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: 4 days ago ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

wingless butterfly🦋Where stories live. Discover now