4

7 2 6
                                    


به محض باز کردن چشماش متوجه دود قرمز دور و برش شد.
فضا بوی الکل و مواد مخدر میداد ولی هیچکس اونجا نبود.
دید درستی نداشت و همین اون رو میترسوند.
صدای زنانه ای از پشت سر گفت: از چیزایی که بهت دادم به خوبی مراقبت کردی ؟

یوبین با وحشت از خواب پرید.
نفس هاش نامنظم و پیشونیش خیس عرق شده بود.
هنوز نمیتونست تشخیص بده بیداره یا داره همچنان کابوس میبینه.

دختری هم که کنارش خواب بود با صدای نفس نفس شدن های یو هم بیدار شد، کمی چشماش و مالید و خودش و به زن رسوند.
زن جوان رو بغل کرد و در حالی که موهاش و نوازش میکرد و به صدای نفس هاش گوش میداد گفت: چیزی نیست یو من پیشتم نمیذارم کسی اذیتت کنه.

یوبین بزاقش و قورت داد و در حالی که دست گاهیون و محکم گرفته بود گفت: حس میکنم اون همه جا هست، همه جا دنبالم میاد و همه چیز و میدونه.

گاهیون لبخندی زد و موهای صافش و بوسید و گفت: نمیذارم هیچکس نمیتونه به تو آسیب بزنه،
هیچکس!

صبح روز برای یه پرونده دزدی همه افسر ها به خط شده بودن
یه دزدی از یه خونه اشرافی که متعلق به یه بازرگان بزرگ بود، به اسم هون مینگشی!

مینگی که هنوز داشت خمیازه میکشید گفت: معلوم نیست دوباره چرا ما رو کشوندن سر کار.

آقای لیم مثل همیشه با اون عینک گرد سر رسید و گفت: یکی از جواهرات خانواده هون گم شده، همتون رو خبر کردم تا هر چه سریعتر پیداش کنید.

یوبین خسته آه بلندی کشید و گفت: این همه آدم به یه گردنبند؟ مگه رییس جمهور گم شده!

پلیس ها همه به کاری مشغول شدن تا بتونن سریع تر اون گردنبند رو پیدا کنن و برگردن.

خونه هون بزرگ بود و هر کدوم به راحتی می‌تونستن توش گم بشن.
خود خونه سه طبقه بود و دورش و باغ بزرگی گرفته بود که از دو طرف به دو تا دروازه بزرگ می‌رسید.

یوبین با لپ تاپش توی حیاط خونه اشرافی نشسته بود و داشت دوربین ها رو چک میکرد که چیزی دید.

یه نامه قرمز رنگ تو اتاق شخصی آقای هون بود.

یوبین فورا از جاش بلند شد و خودش و به آقای هون رسوند که داشت مقابل درب ورودی ساختمون با مافوقش حرف میزد، به ناچار حرف اون دو رو قطع کرد: معذرت می‌خوام قربان، باید یه چیزی از آقای هون بپرسم.

اون دو نفر از بقیه جدا شدن و به طبقه بالا رفتن، جایی که اتاق شخصی آقای هون بود.
یوبین رو به مرد مو جو گندمی کرد و  پرسید: نامه قرمز رنگی که به دستتون رسیده، الان کجاست؟

هون وحشت زده از این حرف عقب رفت و گفت: باور کن نمی‌دونم من دخیل نیستم من هیچی نگفتم به کسی .

مرد در حالی که عقب عقب می‌رفت به تراس نزدیک میشد، وحشتی تو چشماش بود که یوبین فقط یک بار تو زندگیش مثالش رو دیده بود.
روزی که چند مرد در خونشون و محکم کوبیده بودن و پدرش ازش خواهش کرده بود که در رو باز نکنه، اون روز هم پدرش همینطوری ترسیده بود.

red lipsWhere stories live. Discover now