گاهیون پشت فرمون نشسته بود و با سرعت از ماشین ها میگذشت و به سمت خروجی شهر میرفت.
راهی رو در پیش گرفته بودن که خبرهای خوبی براشون نداشت.
اگه خوش شانس بودن میتونستن ته اون راه هیوکسو رو پیدا کنن وگرنه باید با جنازه اش برمیگشتن.یوبین خشاب اسلحه رو پر کرد و گفت: گاهیونا میخوام بهت بگم وقتی میرسیم اونجا، چند روز از گم شدن اون پسر گذشته ..... ممکنه که .....
گاهیون سر تکون داد و در حالی که براش سخت بود قبول کنه گفت: ممکنه زنده نباشه، اما میتونیم برای بیرون کشیدن .... ج ..... جنازه اش تلاش کنیم نه؟
یوبین با لبخند سر تکون داد و گفت: برش میگردونیم
اون جاده به جای عجیب و غریبی میرفت اما همون یک مسیر چند فرعی متفاوت داشت که به روستاهای اطراف شهر میرسید.
گاهیون زمانی که هنوز دانشجو بود چندین بار به این روستا ها سر زده و مسیرشون و خوب بلد بود.چند متر جلو تر راه فرعی جاده که ازش جدا میشد بسته شده بود.
با علامت های خطر متفاوت
گاهیون چند ثانیه جلوی اون تابلو رنگ و رو رفته توقف کرد، سپس گفت: از همین راه باید بریم، اینجا بسته نیست، تابلو رو آدم دزد ها گذاشتن.گاهیون علامت ها رو با ماشین له کرد و از پیچ رد شد. با سرعت میرفت جوری که یوبین واقعا ترسیده بود بلایی سرشون بیاد.
اما انتهای اون راه یک بن بست وحشتانگیز بود.
اونجا کسایی و دیدن که معمولی به نظر نمیومدن، چند مرد با لباس های عجیب مقابل یه چادر ایستاده بودند.
اسلحه داشتند و به نظر نمیومد برای تفریح به اینجا اومده باشن.یوبین خوب میدونست که آدم دزد های قصه رو پیدا کردن اما ناخواسته دقیقا مقابلشون در اومده بودن از ماشین پیاده شد و در حالی که تلاش میکرد خشمش و نشون نده گفت: شرمنده، ما میخواستیم بریم به روستای ایل گوک، راه و اشتباه اومدیم؟
مردی که جلو تر از بقیه بود گفت: باید دور برگردون قبلی و میپیچیدید.
یوبین تشکری کرد و دوباره سوار ماشین شد، عرق از پیشونیش میریخت و وحشت کرده بود، خطاب به دختر کنارش گفت: برگرد!
گاهیون با صدای تقریبا بلندی گفت: چی ؟یوبین متقابلاً صداش و بالا برد و گفت: دارم میگم برگرد به خونه همین الان.
گاهیون که گیج شده بود گفت: ولی اونجا .......یوبین دست رو دهنش گذاشت و در حالی که به چشمای متعجبش نگاه کرد و گفت: لطفاً فقط برو خونه، خواهش میکنم.
گاهیون با عصبانیت به سمت خونه روند و وقتی به آپارتمان رسیدن و وارد شدند ، در و پشت سرش کوبید و گفت: اون بچه هنوز اونجاس چرا ازم خواستی برگردیم؟ آره اون آدما ترسناک بودن ولی مگه تو پلیس نیستی؟ میتونستیم از پسشون بربیایم یوبین هنوز دیر نشده اون بچه تو اون چادره.
YOU ARE READING
red lips
Fanfictionژانر: جنایی، پلیسی، لزبین، عاشقانه زوج: دایون ( دامی و گاهیون دریمکچر ) یونگی ( یونهو و مینگی ایتیز ) "یوبین شروع به خوندن نامه کرد: این بار یه چیز بهتر بهت نشون میدم، به شرطی که دوباره از دستش ندی یوبین شی "253478