2 march 2020
سمفونی باران زمستانی و رعد و برق سرسرا را پر کرده بود.
زن با شادی تلفن را برداشت.
"یونگ..کجا موندی پس؟جونگ کوک رو از آوردی دیگه نه؟..چی؟یاااا یعنی چی که پسرم رو نگه داشتن..به تهیونگ بگو تک تک موهای سرش رو میکنم"
و با صدای بلند خندید. شادان بود. البته!
جشن قبولی پسرش بود. با لبخند عریضی تماس را پایان بخشید وبه سوی آشپزخانه به راه افتاد تا باری دیگر از خوش طعم بودن مزه غذا مطمئن شود.
هنوز انگشتانش به شعله گاز نرسیده بودند که تلفن بار دیگر به صدا در آمد. زن چشمی چرخاند و با بیخیالی تماس را پاسخ داد.
"خونه آقای مین بفرمایید"
برای چند ثانیه هیچ صدایی در تلفن نمیپیچید.
زن خسته شده دستش را به سوی دکمه پایان تماس برد اما هنوز تلفن قطع نشده بود که صدای بم و محکمی درون آن پیچید.
"شب بخیر یونا"
زن با اخم و تعجب بار دیگر تلفن را کنار گوشش نگه داشت.
"ببخشید؟"
ناشناس خندید و گفت:
"بیا تا وقتی شوهرت میاد یه بازی بکنیم...یه بازی هیجان انگیز...من سوال میکنم تو جواب میدی"
یونا با تعجب و سردرگمی گفت:
"تو کی هستی؟"
ناشناس خندید. خنده اش برای ترساندن یونا کافی بود.
"سوال اشتباه..مهم نیست من کیم..مهم اینکه من کجام..اوه راستی غذات داره میسوزه"
یونا با وحشت به سوی عقب برگشت و شعله را خاموش کرد.
"من کجام یونا؟"
یونا وحشت زده به کابینت چسبید و زمزمه کرد:
"چی ازم میخوای؟دست از سرم بردار"
ناشناس بدون توجه به جملات یونا ادامه داد:
"پسرت امشب برنمیگرده نه؟چه بد..میخواستم شب خاطره انگیزی براش بسازم..البته هنوز هم میسازم"
یونا با ترس به سوی درب خانه دوید اما هنوز دستش به دستگیره نرسیده بود که تیزی چاقو قلبش را شکافت.
نگاه بهت زده و خیسش روی ناشناس و ماسک پوشیده شده اش نشست.
"منتظرشون بمون یونا..یکی یکی برات میفرستمشون"
.
.
.
با خنده مشت آرامی به بازوی پسر بزرگتر کوبید.
"یااا ته این حرفا چیه؟"
تهیونگ خندید و ماشین را جلوی عمارت متوقف کرد.
"متاسفم شاهزاده ولی باید به بودن من کنارتون توی دانشگاه عادت کنید"
جونگ کوک با صدای بلند خندید و بوسه ای گوشه لبان او کاشت.
"اوه..پسر مثبتم کارای یهویی میکنه"
جونگ کوک خندید و در را گشود.
"کارای بهتری بلدم"
تهیونگ ابرویی بالا انداخت و گفت:
"جدا؟چطوره امش.."
جمله اش با دیدن خون روی در سفید رنگ خفه شد. جونگ کوک متعجب از جمله ناتمام او رد نگاهش را دنبال کرد. و ای کاش نمیکرد.
"مامانننننننننننن"
___
2 march 2021
دراز کشیده روی تخت به سقف خیره شده بود. حتی نمیدانست چه مدت گذشته است. ساعت تیک تاک کنان جلو میرفت و ماه در آسمان میدرخشید.
نگاهش روی پسر بزرگتر نشست. اهی کشید و با پشیمانی تنش را به آغوش کشید.
"متاسفم ته..متاسفم"
تهیونگ با کلافگی کتف او را نوازش کرد .
"مشکلی نیست بیب..مشکلی نیست"
با چشمان اشکی به بازوی پسر بزرگتر چنگ زد و لرزان گفت:
"نمیتونم فراموش کنم..اگه اون شب من زود میومدم..شاهد هرگز اون اتفاق نمی افتاد"
تهیونگ با خستگی آهی کشید و بالشت را زیر سرشان تنظیم کرد.
"اینطور نیست عزیزم..تقصیر تو نیست"
جونگ کوک هقی زد و پیشانی اش را به سینه ستبر او چسباند.
"متاسفم که نمیتونم راضیت کنم"
تهیونگ بوسه کوچکی گوشه چشم او کاشت و گفت:
"هنوزم میتونیم ادامه بدیم عزیزم"
جونگ کوک سرش را به دو طرف تکان داد.
"ن..نه..من..من امشب..امشب "
تهیونگ با کلافگی روی تخت نشست و سرد گفت:
"متوجهی که الان یکساله جز دوبار حتی نتونستی درست ببوسیم؟یه بار موقع مستیت بود بار بعد هم کارت به بیمارستان کشید..چرا تمومش نمیکنی کوک؟مادرت مرده..تموم شد..فراموشش کن"
جونگ کوک چشمان اشکی و ناباورش رابه تهیونگ دوخت.
"چی میگی ته؟متوجه میشی؟مادرم بوده..مادرم"
و با صدای بلند شروع به گریستن کرد. تهیونگ عصبی دستی میان تارهای آشفته اش کشید و غرید:
"و من چی؟مگه من عشقت نیستم؟چرا برام تلاش نمیکنی؟نه..تو حتی شبیه اون جونگ کوک من نیستی..جونگ کوک من کجاست؟"
جونگ کوک با خشم از روی تخت برخاست و به پیراهنش چنگ زد.
"جونگ کوک خیلی وقته مرده..دنبالش نگرد..امشب همه چیزو تموم میکنم..ما رو تموم میکنم"
تهیونگ عصبی جستی زد و بازوی او را کشید.
"میفهمی چی میگی؟چرا مزخرف میگی؟"
جونگ کوک با تمسخر خندید و اشک هایش را زدود.
"مزخرف؟فکر کردی رد رژ لبش رو کنار لبات و گوشه پیرهنت نمیبینم؟با عطر آشغالش همه لباست رو میپوشونه"
تهیونگ متعجب دهانش را باز و بسته کرد. جونگ کوک تلخ خندید و گفت:
"از سه ماه پیش فهمیدمش..وقتی داشتی تو کافه تریا میبوسیدیش و به خیال خودت دوست پسر بیچاره و افسردت سر خاک مادرش بود.."
لباسش را پوشید و در را گشود.
"امیدوارم خوشبخت بشید"
___
با خستگی مشتی به بازوی او کوبید.
"لعنت بهت جونگ کوک..چرا تو خوابت نمیاد؟ها؟"
نگاهی به دختر خوابالود کنارش کرد و خندید. لیلیان با ضرب چشمانش را گشود.
"تو الان خندیدی؟"
جونگ کوک با ابروهای بالا رفته خندید و گفت:
"آره"
لیلیان با بهت به او خیره شد. بعد از یکسال توانسته بود خنده زیبای او را ببیند.
"اوه خدای من"
جونگ کوک با دیدن اشک های دختر به سرعت او را بغل کرد.
"هی هی..برای چی گریه میکنی؟میخوای دیگه نخندم؟"
لیلیان سرش را به دو طرف تکان داد.
"نه نه..فقط..دلم برات تنگ شده بود"
جونگ کوک تلاش کرد تا بغضش را عقب براند.
"احساس سبکی میکنم ..بالاخره ردش کردم"
دخترباناباوری به او خیره شد. جونگ کوک لبخندی زد و دستان او را نوازش کرد.
"اون حق داشت لیلی..من نمیتونستم همراه خوبی براش باشم..امیدوارم اون بتونه"
لیلیان با نفرت لب زد:
"تهیونگ عوضی حال بهم زن.. روزای اول ادعای عاشقیش میشد..حالم ازش بهم میخوره"
جونگ کوک به قیافه بانمک دوستش خندید وگفت:
"راستی جیمین کجاست؟"
با به میان آمدن نام جیمین اخم های لیلیان بیشتر درهم کشیده شدند.
"اسمش رو پیش من نیار..نمیدونم"
جونگ کوک با صدای بلند خندید و لیلیان را نیز به خنده وا داشت.
با به صدا در آمدن تلفنش ان را برداشت و تماس را پاسخ داد.
"بله؟"
"بیا یه بازی بکنیم کوکی کولوچه..من سوال میپرسم تو جواب بده..دوست پسرت کجاست؟"
جونگ کوک با تعجب به شماره ناشناس خیره شد.
"تو کی هستی؟"
ناشناس نچی کرد و گفت:
"نه نه..قرارشد مثل یه پسر خوب جواب بدی..دوست پسرت کجاست؟"
جونگ کوک با خشم از جایش برخاست و فریاد زد:
"من دوست پسر ندارم"
ناشناس قهقهه ای عمیق سر داد و گفت:
"پس توی مراسم ختمش خوش بگذرون..آقای جئون جونگ کوک"
و بوق های آزاردهنده پایان تماس در گوشش پیچید.
او دوباره برگشته بود!
___
اهم..نایت صحبت میکنه..
بله دوستان..احساس میکنم خراب شده..شما به بزرگی خودتون ببخشید. دوستش بدارید ووت و کامنت بدید
YOU ARE READING
BLACK SILENCE
Fanfictionبیا یه بازی کوچولو راه بندازیم. من تا سه میشرم تو بهم بگو من کجام. اگه نتونی پیدام کنی میمیری و اگر پیدام کنی بازم میمیری.. راه دیگه ای نیست من انتخابت کردم. ___ جئون جونگ کوک پسرخونده هیفده ساله مین یونگی بزرگترین سهام دار شرکت پی آی بعد از قتل ما...