Chapter1-داداش عوضى

358 23 26
                                    

داستان از زبان الي:
باورم نميشه!بالاخره دارم ميرم دانشگاه!خسته شدم انقد با جيمز كله زدم.من،يه دختر ١٩ ساله بالاخره سال دوم دانشگام داره شروع ميشه.بزار ببينم خب؛بزار تاپ سياهم با شلوارك جينم رو بپوشم.موهامو نامرتب بستم و ريملمو با برق لبم زدم.سريع دويدم پايين تا صبحونمو بخورم اما يه دفعه محكم خوردم به جيمز و افتادم رو زمين!هميشه بايد تو دست و پا باشه اين تن لش عوضي!
-سلام خواهري!
نگاه كن!انگار نه انگار امروز روز اول دانشگاس!هنوز داره با پيژامه تو خونه را ميره.سريع بلند شدم و گفتم:
-تو دانشگاه نداري عوضي؟؟؟
-چرا.چطور؟
گوشش و پيچوندم و گفتم:
-نيم ساعت ديگه كلاسا شروع ميشه و بعد تو ميگي ((چطور؟؟؟))
-باشه باشه آااااااااااي ول كن گوشمو جون من آييييييييي
آروم گوششو ول كردم و رفتم پايين اون پوزخند شيطاني اي كه بخاطر گوش پيچوندن رو لبم بود پررنگ تَر شد.رفتم و شروع كردم به درست كردن نيمرو.آب پرتقال هم گذاشتم رو ميز و نيمرو رو نصف كردم و برا خودم نمك زدم و منتظر داداشم شدم.همين طور كه منتظر بودم اومد پايين.واي خدا نگاش كن اون كت لي با تاپ ويسكي زيرش با شلوار جين خيلي جذابش كرده بود!موندم اين پسر كجاش به من رفته من چشماي سبز پدرم با فرم صورتش رو دارم اما جيمز چشماي آبي مادرم با فرم صورتش رو داره ولي خيلي جالبه كه ما دوقلوييم!
-خب ميبينم خواهريم يه دفعه از استايل من خوشش اومده!
-اصلا!هيچ كس از تو با اون چشماي آبي دهاتيت خوشش نمياد؟
-هي درست صحبت كن من دو دقيقه از تو بزرگترماااا!
-حالا هرچي!بتمرگ صبحونتو بخور.
نشستيم و صبحونمونو خورديم.من دويدم بالا و كيفمو برداشتم موبايلم رو تو جيب بقل كوله پشتيم گذاشتم و هدفونام رو زدم تو گوشم.آهنگ رو پلي كردم و با داداشم از در رفتيم سمت ماشين و سوار شديم. من از دستورات مادر پدرم خسته شده بودم پس با داداشم يه خونه خريدم و الان با هم زندگي ميكنيم.مادرپدرم هيچوقت ما رو دوست نداشتن پس الان خيلي راحت ترم چون فكر نكنم اونا كسي رو دوست داشته باشن چون همش با هم دعوا ميكردن.همينطور تو فكر تْريستيَن،برَد و آماندا بودم كه خوابم برد...

Dirty truth//connor ball fan fiction//the vampsOù les histoires vivent. Découvrez maintenant