Chapter4-شاگرد جديد

145 16 25
                                    

داستان از نگاه جيمز:
حتما توى زمان غيبت من يه اتفاقى افتاده چون مادر و پدرم اصلا بهش اهميت نميدادن ولي اگه بخوام اعتراف كنم اگه اميل برگرده من اونو زير بال و پرم ميگيرم و نميذارم آسيب ببينه،آره،من هميشه دوستش داشتم و خواهم داشت.
به سمت كلاسا راه افتادم.توى كلاس اولم هيچ كسى نيست كه بشناسم اما كلاساى بعديم تريس رو ميبينم.تا وارد كلاس شدم طبق معمول ديدم همه دارن ميخندن و شوخى ميكنن و شلوغ!!!
همون لحظه چشمام يكى رو ديد.يه پسر ساكت نشسته بود و شدييييدا خجالت كشيده بود از اين كلاس شلوغ.چشماش آبى كمرنگ بود و موهاش طلايى سياه بود و پوست روشنى داشت و اگه بخوام بگم از من كوتاه تَر ولى عضله اى تَر و بهش ميخوره اسكاتلندى باشه.رفتم نشستم بغلش و گفتم:
-هى سلام،جديدى؟
-آره
-سال چندمى؟
-دومى،از فلوريدا انتقالى گرفتم به نيويورك
-اسمت چيه؟
-كانور
-خوبه،من جيمزم!ورودت رو به باغ وحش ورستكورد خوش آمد ميگم!
با طعنه خنديد و گفت:
-ممنون
واى خدا چقد اين پسر بامزس!با اون لپاش فك كنم آخرش لپاشو بكنم!
-ميدونى؟بنظرم تو بايد با بقيه ى گروه ما آشنا شى!
-گروه؟
-آره،ما كلا چهار نفريم من،خواهرم الينور،بردلى و تريستين.ميتونيم ٥نفره شيم!
-مطمئنى بقيه راضين؟؟؟
-آررررره بابا
كانور يه لبخند زد.
-ميدونى؟من و خواهرم دوقلوييم ولى اونو ببينى كاملا اين حرفو رد ميكنى!اون چشماى سبز چمنى ولى من چشاى آبى آسمونى دارم اون فرم صورتشم فرق ميكنه و اگه بخواى از اخلاقامون بگى...هر دو تامون شيطونيم وگرنه تفاهم ديگه اى جز رنگ موهامون نداريم!و برد،اون يه پسر انگلنديه ولى بعد از طلاق مادر پدرش با مادرش اومده امريكا و چشاى قهوه اى و موهاى مشكى داره.مخالف هممون!تريس هم توى دِوُن توى انگلند بدنيا اومده ولى وقتى ١٢ سالش بوده با مادر پدرش اومدن امريكا ولى الان مادرش سرطان داره و نبايد چيزى در اين مورد جلوش بگى چون حدود يه هفته ديگه دووم نمياره.اون چشاى آبى و موهاى طلايى داره.
-واقعا فقط يه هفته؟؟؟
-آره...
-ميدونى...منم زياد خونوادم خوب نيست.مادر و پدرم وقتى سيزده سالم بود طلاق گرفتن چون پدرم هرشب مست ميكرد و معمولا رژلب قرمز روى گونش بود و همينطور روى پوست پايين لبش و بعد طلاق ما براى اينكه از طلبكاراى پدرم فرار كنيم از اسكاتلند اومديم آمريكا چون اونا هرروز به طور غير قانوني از ما پول ميخواستن و ميگفتن اگه نديم سر من و مامانم بلا ميارن بعدشم كه اومديم اينجا خوشبختانه صاحب خونمون از ما اجاره نخواست و حتى ماه هاي اول تو خرج خونه بهمون كمك ميكرد تا اين كه رو دور افتاديم.و الانم كه دانشگاهم!
نميتونم باور كنم.يعنى پسرى به اين نازى و بامزگى يه جلد سفت و سخت داره كه با زندگى دست و پنجه نرم كرده.يه لحظه دلم براش سوخت و تصور كردم.يه پسر بچه با موهاى طلايى و چشماى يخى رو زمين دمر دراز كشيده و داره پاهاشو تو هوا تكون ميده و نقاشى ميكشه و مادرش هم كنارش دراز كشيده و داره بهش مدادرنگى ها رو يكى يكى ميده كه يه دفعه صداى كوبيده شدن در مياد و مادره يه دفعه ميزنه زير گريه و اون بچه ى كوچولو با لحن بچگانش ميگه:
-مامانى اشكال نداره گريه نكن من درو باز ميكنم
و ميره سمت در همون لحظه مادره ميگه:نه كانور...
اما ديگه دير شده بود.اون پسر با اون لبخند هميشگى مظلوم روى لبش درو باز ميكنه و به اون مرد با لبخند نگاه ميكنه اما يه لحظه حس ميكنه لپش ميسوزه و پرت شده اون طرف.
-مگه نگفتم منو ميبينى مثه آدماى خوشحال لبخند نزن؟
اون مرد با اون صداى بمش كه بخاطر مستى اينطورى شده بود و با چشاى خون آلود ميگه
-اون پسرته ادوارد...چطور به لبخند مظلومانه ى يه بچه گير ميدى؟اون يه زندگى داره.لياقت اينو داره كه يه خونواده ى درست حسابى داشته باشه ولى نداره.اون لبخند معصومش بعدا بخاطر مشكلات زندگيش از بين ميره.بزار راحت باشه...
اون زن با صداى لرزون و چشاى پر از اشك ميگه.اون مرد با عصبانيت ميره يه ميليمترى اون زن واى ميسته ى ميگه:
-فكر كردى اينا تقصير منه كارن؟يا تقصير توئه كه اونو بدنيا آوردى و سقطش نكردى؟تو بودى كه اونو به اين زندگى و خونواده اورديش و تو بودى كه با اين كارت زندگى شيرين من و خودتو بهم ريختى؟...
اون پسربچه اروم ميره تو اتاقش و به پنجره خيره ميشه و شروع ميكنه با ماه حرف زدن:
-اگه منو نميخواستن چرا منو بدنيا اوردن؟چرا پدرم  هر دفعه كه مياد پايين لبش و رو گونش رژ مامانيه؟چرا هر دفعه كه مياد خونه من و مامانيو ميزنه؟چرا مامانى انقد گريه ميكنه؟يعنى منم يه روزى مثه اونا ميشم؟
به اميد اينكه يه روز ماه جواب سوالاشو بده...
نميدونم چقد زمان رو توى خيالم بودم تا اينكه زنگ خورد و با كانور از كلاس رفتيم سمت كافه تا بقيه رو ببينيم...

Dirty truth//connor ball fan fiction//the vampsDove le storie prendono vita. Scoprilo ora