Chapter9-اميد

67 12 2
                                    

تريستين عكسش اون بالاست.
............
د.ا.ن:الى:
كسى نبود جز...
نيتن.
داشت بهم نگاه ميكرد و بى تفاوتى تو چشماش ديده ميشد ولى ته چشماش عصبانيت هم بود.تا اومدم برم سمتش موبايلم لرزيد.يه مسيج بود و بازش كردم:
اروم الى!اروم!الان جوجه طلاييت ميفهمه.تو كه اينو نميخواى!درضمن گوشه ى قابت اسممو نوشتم كه در هر لحظه خاموش روشن كردنش ياد من بيفتى.برات هم پيتزا سبزيجات سفارش دادم!نميخوام وقتى دارى بدنتو رو ميله ها تكون ميدى چاق باشى.ميخوام بهت بگم تو همون جنده اى هستى كه بودى.فردام بيا دم كمدت،كارت دارم.البته اگه دلت نميخواد اتفاق بدى بيفته.
-N
دلم ريخت پايين.تمام اون حس آزادى اى كه داشتم ازم گرفته شد و اون خاطرات و اتفاقا از جلوى چشمم رد شد و ترس جاى اون خوشحاليمو گرفت.اون از كجا فهميده؟به قابم نگاه كردم و ديدم پاپيون روى كلش N كه پررنگ ترره.حالم بد شده بود و هيچى نميفهميدم.فقط سينى رو گذاشتم رو اولين ميز و سرمو انداختم پايين تا نيفتم.همون لحظه كانور اومد سمتم.تو چشاى آبيش نگرانى و ترس بود.ترسى كه من باعثش شدم.
-الى!الى خوبى؟
-سرم يه دفعه گيج رفت،ميشه بريم؟
-آره البته.
و دستمو گرفت و رفتيم.
-هى آقا!غذاتون!
-برو گمشو!(get lost)
و در رو برام باز كرد و سوار ماشين شديم.
-الى يه دفعه چى شد؟
-هيچى
-قبول كن چشمات حرف ميزنن.
-فقط يه دفعه سرم گيج رفت،باشه؟
كانور ديگه هيچى نگفت و به بيرون نگاه كرد.
-ببخشيد.
-چى؟
-ببخشيد كه ناراحتت كردم.
-كان؟تو منو ناراحت نكردى...من بايد عذرخواهى كنم كه با اين سرگيجه كل روزتو خراب كردم.
-فاك،الى امروز يكى از بهترين روزاى زندگيم بود!
-واقعا؟
-آره!
و هر دوتامون خنديديم.اون ميتونه منو تو اون رويايى كه دارم ببره.اون زندگى آرومى كه من هميشه بهش اميد دارم.رسيديم نزديك خونه.
-كان،بابت امروز ممنون.
-نميخواى بريم داروخونه يه چيزى بگيريم؟
-نه ديگه،شب شده،يه خواب درست حسابى ميچشبه.
-موافقم.
از ماشين پياده شدم و رفتم زير گلدون و نگاه كردم.كليد هنوز اونجا بود پس يعنى جيمز امشب دير مياد.درو باز كردم و رفتم تو.بغضم شكست و اشكام سرازير شدن.سريع رفتم تو حياط و آتيش روشن كردم.قاب موبايلم و دراوردم و انداختم تو آتيش و سوختنش رو تماشا كردم.فقط قسمتى از من مونده كه هنوز سالمه.اون قسمت مخفيه و هيچكسى به اون دسترسى نداره اما اگه اون قسمت هم بسوزه من سوختم.چاقو رو برداشتم و نزديك مچم بردم.كى به بودن من اهميت ميده؟هيچكس.نزديكتر بردم تا مچمو لمس كرد اما نه... من جراتشو ندارم.چاقو شُل شد و از دستم افتاد پايين.از خودم متنفرم.همونطور كه نيتن گفت من يه جندم.اره.داد زدم:
نيتن!چرا اين كارو با من ميكنى؟
و جيغ زدم.ولى أينا تأثير نداره.من خيلى وقته دارم سعى ميكنم.و اگه منم ادامه ميدم...
......
ببخشيد كمه ولى دوباره دوشنبه آپ ميكنم.
نيتن؟
الى؟

Dirty truth//connor ball fan fiction//the vampsOù les histoires vivent. Découvrez maintenant