Chapter 3-اميلى

127 18 14
                                    

داستان از زبان جيمز:
لپمو آروم بوسيد و رفت.من عاشق اين دخترم!بخدا اگه خواهرم نبود تا الان ٥٠٠ دفعه ازش خواستگاري كرده بودم.ولي همش تقصير منه كه اون يه جوريه.اون هميشه از يه چيزى ترس داره كه من نميدونم چيه.هرچي هست من تمام تلاشمو ميكنم تا بفهمم.من تمام دبيرستان و سال اول دانشگاهو با دوست دخترم زندگي كردم.اون هميشه بهم ميگفت كه عاشقمه ولى من يه روز تو خيابون توى كوچه ديدم اون پاهاى نازش دور كمر يكيه و داره اونو با تموم وجودش بوس ميكنه و اون منو ديد من اشكاى گرم رو روي گونم حس ميكردم و سريع دويدم.نميدونستم كجا دارم ميرم فقط ميدويدم تا رسيدم به يه بار و تا حد مرگ مست كردم و رفتم خونه.ديدم اميلي درو باز كرد و تا منو ديد زد زير گريه من حال نداشتم پس از بغلش رد شدم كه يه دفعه گفت
-جيمز،صبر كن
نميخواستم صبر كنم اما پاهام تكون نميخورد.
خب-_-خودش خواست حرف بزنيم.آروم گفتم:
ببين ام،فقط هر سوالى ميپرسم راستشو بگو و منو براى بار دوم نپيچون.باشه؟
ام آروم سرشو تكون داد و من شروع كردم به پرسيدن:
-تو اصلا منو دوست داشتي؟
-جيمز...
-فقط جواب بده
-نه
بغضمو فرو دادم و ادامه دادم:
-تو از همون اول با اون بودي؟
-آره
-تو بخاطر خونه و پولى كه داشتم اومدي پيشم؟
-جيمز خواه...
-ام،من حق دارم كه بدونم
ام بعد از يكم مكث گفت:
-آره
-براى اينكه تو فقط مال اون باشي حتى اجازه نميدادى من بهت نزديك بشم؟؟
جوابشو ميدونستم ولى ميخواستم از زبون اون بشنوم.
-آره
آروم به سمت اتاق رفتم ولي تا خواست حرف بزنه دستمو به نشونه ى سكوت آوردم بالا و گفتم:
ديگه بسه ام،امشب رو مبل بخواب...حال كابوساتو ندارم.البته...اگه كابوسات دروغ نباشه...
و رفتم تو اتاق.گريم نميگرفت فقط نميتونستم باور كنم.يه دفعه صداى در شنيدم و سريع چشامو بستم.حس كردم يكى اومد نشست روبروم و شروع كرد به صحبت كردن:
-جيمز...ميدونم بيدارى...من...من ميخواستم عذرخواهى كنم...بخاطر تمام دروغايى كه بهت گفتم...از كوچكترين دوست دارم گرفته تا خيلى چيزا...از تمام پنهان كاري هايي كه داشتم....و از تمام سواستفاده هايى كه ازت كردم...ببخشيد...
و آروم لپمو بوس كرد و بعد چند دقيقه صداى بسته شدن در و بوق ماشينا تنها صدايي بود كه شنيدم...:(

Dirty truth//connor ball fan fiction//the vampsTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang