قسمت دوم
درو باز کرد و خودش پرت کرد تو اتاق و شروع کرد به خندیدن : به نظرت اون مرده ؟؟
هاها پسره احمق معلومه که اون نمرده بیخیاااال لو همبرگر لعنتیتو بخور فردا باید بری خرید مغزش دستور داد و اون تاییدش کرد
و یه گاز دیگه از همبرگرش زد و گوشیشو از رو کاناپه برداشت و قفلشو باز کرد حدوده دو تا میل داشت یدونش از اون نوتیفیکیشنایه همیشگی کتابای کمیکش بود و اون یکی ... امم اون دیگه چی بود بازش کرد و با دقت شروع به خوندنش کرد
ایمیلی از طرف یه منشی بود که به نظر میرسید فامیلیش وینستون باشه و کارمند یه سرمایه دار بزرگ که شرکت فان رو به عهده داره
به نظر قبول کردن اون ایمیل که ازش تقاضا همکاری داشتن خیلی مسخره می اومد شرکت فان و لوییس تاملینسون خدایه بزرگ اخه کی حاظر میشد واسه یه دلقک دست پاچلفتی که نمیتونس مردمو بخندونه پول بده تا تو مراسماش بیاد و اجرا کنه اونم یه دلقک که تنها راهی که باهاش زندگی میکرد و خرجشو در میاورد استاد بازی در اوردن تو دانشگاه هنر بود
ولی خب صبر کن مگه از پول مفت بدش میومد ؟ قبولش میکرد ؟؟ شاید ... شروع به نوشتن ایمیل به نشانی وینستون کرد : جف وینستون منشی مدیر جدید شرکت فان
- اقای تاملینسوون ..اقای تاملینسون ..اقای تاملینسون حالتون خوبه ؟؟
وات د فاکینگ فاک ؟؟ ساعت چند میتونست باشه 7 ، 8 امم به نظر بیش تر نمیومد ولی خب ...
- ماریااا ها ها سلللل لااام من زندم ماری فقط میشه بهم بگی ساعت چنده ؟؟؟
اینو همون طوری که داشت تی شرتشو
تنش میکرد پرسید و دستپاچه دنبال گوشیش گشت
- فک میکنم حدودای 11 باشه اقای تاملینسون منم اومده بودم واسه نظافت اتاقتون که دیدم کلیدتون پشته دره و قفلش کردید .
ماریا با همون لهجه استرالیاییش اینو گفت و منتظر به دسته جاروبرقیش تکیه داد
شییت شیت شیت لعنت بهت گوشیشو پرت کرد رو اپن و تلویزیونه روشنو خاموش کرد
- ماری فک کنم باید یه لحظه صبر کنی عزیزم
لویی از تو اتاقش داد زد و توجه ماری رو از پشت در به خودش جلب کرد ...
- او اره اره حتما اقا
ماری گفت و دوباره به جارو برقیش تکیه داد خب خب باید فک کنه شارژر مسخرش کجاس اخرین بار سندی داشت ازش استفاده میکرد و بعدش ... اشپزخونس
سریع دویید سمت اشپزخونه و با چشماش شروع به گشتن کرد ... دنباله یه سیم سفید رنگو گرفت و سره سیمو پیدا کرد و به گوشیش وصل کرد و بعدم از رو اپن سر خورد و سمته در رفت ، موهاشو درست کرد و درو باز کرد :
- ماااری چطوری عزیزم ؟؟
لویی همون طور که دندوناشو به زن میانسالی نشون میداد و لبش کمی کج شده بود پرسید ...
- او سلام اقا میشه بیام تو ؟؟
ماری پرسید و لویی دستشو از رو در برداشت و اجازه داد که ماری داخل شه
- امم خب ماری من الان باید سره یه جلسه مهم باشم پس .. میرم کههه لباسمو بپوشم
لویی سریع سمته اتاقش دوید و کمدشو باز کرد گرمکن گرمکن تی شرت تی شرت یه تی شرت دیگه همینه یه تی شرت مشکی رنگ با طرح دوتا نیشه خونی در اورد و به سرعت پوشیدشون
هی خنگه داری میری جلسه نه مهمونی ضمیره لعنتیش بهش هشدار داد و لویی رو دوباره سمته کمدش کشوند و باعث شد دنباله کتاش بگرده یه کته مشکی ساده با یه شلوار هم رنگش در اورد و سریع شروع به پوشیدنشون کرد خب همه چیز حل شده بود جز
موهاش و ساعت و بلا بلا بلا موهاشو بالا داد و دستاشو با سرعت و دستپاچگی توشون حرکت داد و یکی از همون عطرایه همیشگیشو از کشوش در اورد و چند تایی پیس پیس کرد و خودش به خودش خندید یه سری اوقات اونقدر بیخیال جلوه میکرد که انگار هیچی نشده
سمته در هجوم برد و بازش کرد و داد زد :
- مااااری چطورم ؟؟
ماریا که شوکه شده بود با خنده سوت زد و گفت :
- به نظرم واسه مخ زدن عالین
لویی گوشیشو از برق کشید و با لبخنده کجش گفت :
- قرار نیس مخ بزنممم ولی خب شایدم مجبور شدم
دره یخچالو باز کرد و شکلاته نصفشو که چند روز پیش از سندی کش رفته بود برداشت و از رو اپن هم دفتر و خودکارا و کیف پولشو برداشت و سمته ماریا برگشت و تعظیمه کوچیکی کرد و گفت :
- ماریا بزرگوار ممنون از محبتت برام ارزوی خوش شانسی کن
و با چشمک کوچیکی
سخنرانیشو تموم کرد ماریا خندیدو گفت :
- امیدوارم موفق باشید اقا
- ممنون ماری
لویی اینو داد زد و از سوییت خارج شد.
YOU ARE READING
CLOWN ( larry stylinson )
Fanfiction- دلقکا ادمایه جالبین - تو اینطوری فکر میکنی ؟؟ اوهوم - - خب پس بزار یه حقیقتی رو در موردشون بهت بگم ... وقتی همه دارن به کارای بامزشون میخندن و خوشحالی میکنن اونا دارن به رازایی فکر میکنن که شبا مانع از به خواب رفتنشون میشه - پس داری میگی تو یه...