- دختره ...
- دختره ؟؟
- نمیدونم اصن دختره بالرین
- عصبی ؟؟
- نه .
- چرا
- نیستم زین ، عه
- باشه تاملینسون نیستی ... سیگار ؟؟
زین با نیشخند پاکت سیگارو هل داد سمت لویی و فندکشو از تو جیبش در اورد ، لویی با بی میلی یه نخ بیرون کشیدو با انزجار به سیگار نگاه کرد انگار اون استوانه سفید عوضی ترین موجودی که بهش نیاز داشت و خب لو میدونست یه سری اوقات کثیف ترین چیزا بهترین چیزا برای شستن یه سری چیزای دیگس یکم عجیبه ولی خب بهتراز فکر کردن به اینکه هادسون یه موقع خواهر زاده ای به نام امبر داشته صرف نظر کرد منظورم اینه که اون مردک روانی بود حال هم که خواهر زاده خل و چل نیش بازش اومده بود تا با لو همکاری کنه چهار سال پیش وقتی اسمیت اخراجش کرد مثه روانیا اومد تو اتاقاشونو شروع کرد فریاد کشیدن البته خب این موضوع خیلی عجیب نبود اون لعنتی همیشه داد می زد ... خلاصه اینکه اومد تو اتاقا شروع کرد به اینکه میره و پته همه شونو میریزه رو ابو یه روزی هم اسمیتو نابود میکنه ... ولی بیخیال حتی شاگردای زینم اونقدر احمق نیستن که نفهمن هادسون بلد نیست اسلحه گیره دستش چه برسه به کشتن اسمیت .
- لو لووو لویی ؟؟؟ هوی ؟؟ لووو
کجایی ؟؟- داشتم فکر میکردم به اینکه کندن قبر واسه گیا با کندن قبر واسه استریتا فرق داره ؟؟
- نداره
- دیدی یهو زد به سرشون اومدن ازت پرسیدن چجوری قبرمو بکنن
- خب اونموقع بهشون میگم تو یه دختر باز قهار بودی نتیجتا هم میتونن قبرتو با لطافت بکنن هم میتونیم از موهای بلند هری استفاده کنیم
زین شروع به خندیدن کرد و با دستش زد تو سر لویی :
- ببین تو خیلی احمقی به جا اینکه بری ببینی این دختره همونه یا نه به جا اینکه بری به هری بگی نشستی اینجا درباره کندن قبرت فکر میکنی این لعنتی به تو نیومده مغزتو میسوزونه .
زین سیگارو از دست لویی قاپ رفتو و انداخت تو ماگش
- دقیقا به خاطر همینه که دارم فکر میکنم چطوری قبر این دختررو بکنم ... از اون جایی که نیشش تا گوشای من باز بود مییتونیم واسش دلقک مهربونی بشیم .
تاداااااااااااااااااااااااا یک ماه ازاپدیت این گذشته بود و خب من حدود یه ماه بخاطر دوست عزیز و گرامی که اسمش لری بات بود کلا مجبور شدم همه چیزمو ببندم تحویل بدمو اینا بعدم که به اغوش فندومو اینا بازگشتیم واتپد جانو فیلتر کردن خلاصه اینکه فعلا اینو نوشتیم تا بعدم بریم سراغ اینفورمیشن و اینکه اگه دوربین های مدار بسته رو نخوندید برید توی کارها بخونید بعد ار پنج قسمت توضیح میدم که داستانش از چه قراره :دیییی
دوستون داریمو این حرفا :))
YOU ARE READING
CLOWN ( larry stylinson )
Fanfiction- دلقکا ادمایه جالبین - تو اینطوری فکر میکنی ؟؟ اوهوم - - خب پس بزار یه حقیقتی رو در موردشون بهت بگم ... وقتی همه دارن به کارای بامزشون میخندن و خوشحالی میکنن اونا دارن به رازایی فکر میکنن که شبا مانع از به خواب رفتنشون میشه - پس داری میگی تو یه...