Chapter3 راز قلعه ي نفرت انگيز من

85 7 1
                                    

با دايانا از غار تاريك و سرد بيرون اومديم و من گفتم:خوب حالا چطوري كتابو ميزاري سر جاش؟
مشتي نثار بازوم كرد و گفت:مثل اينكه منو دست كم گرفتي احمق كوچولو
توي دلم پوذخندي زدم و گفتم كوچولو؟!!؟ فكر كنم يادت رفته من از تو بزرگترم!!!
من و دايانا از نظر رنگ پوست و مو يكسان بوديم ولي حالت چهرمون شباهت چنداني به هم نداشت!!! چهره ي دايانا شبيه پدر بود!!! و يكم بدجنس جلوه ميكرد و من هميشه در عجب بودم كه من به كي رفتم؟!؟ شكل بابا كه نبودم و شكل عكس مامانمم كه اصلا!!! كلا اسم من بايد اضافي ميبود چون من واقعا يك اضافي ام! ديگه حرفي بين من و دايانا زده نشد و در سكوت راه قلعه رو پيش گرفتيم... و همراه همديگه وارد كتاب خونه شديم
دايانا: من ميرم اين كتابو بزارم سرجاش از كجا ورش داشتي؟!؟
_قفسه ي (...)
_اهان...
اينو گفت و به سمت همون قفسه رفت. منم از فرصت استفاده كردم و اروم اروم به طرف آخرين قفسه كتابخونه رفتم همينطور مشغول ديد زدن كتاب هاي قديمي و خاك خورده بودم كه يكدفعه يك تصوير جلوي چشمم اومد پدر كه سراسيمه داره وارد كتابخونه ميشه!!! هيييييين بلندي كشيدم و كتابي كه تازه برداشته بودم از دستم افتاد به روي زمين...
سريع به طرف دايانا رفتم و دستشو كشيدم و خودم نميدونم چطوري با اون سرعت از در پشتي فرار كردم
دايانا: اووووه چه مرگته؟!!!!؟
_حس كردم پدر داره مياد...
و خودم ميدونستم كه ديوونه شدم اخه هيچكسي وارد كتابخونه نشد! و دايانا در حالي كه بهم ميخنديد به طرف راهرو رفت... اما من هنوز ايستاده بودم و داشتم از سوراخي كه توي ديوار بود كتابخونه رو ديد ميزدم كه همون لحظه در كتابخون باز شد و پدر وارد كتابخونه شد!!!
ديگه صبر نكردم و سريع از اونجا دور شدم...ميدونستم دير يا زود ميفهمت كار من بوده با اون گندي هم كه زدم اي خدا چرا يادم نبود اون كتابو هنوز همونجوري ول كردم رو زمين!!!!
فقط خدا خدا ميكردم پدر هوس نكنه به اخرين قسمت كتابخونه بره...
داشتم از راهروي تاريك پيش روم رد ميشدم كه دستم كشيده شد!!!! با ترس و حالت تحاجمي برگشتم كه با صورت خندون ادي مواجه شدم! اخمي كردم و گفتم:اووو مگه مرض داري؟
_مرض كه نه ولي اگه عشق باشه شايد...
و دندوناي رديف و براقشو بهم نشون داد...
اخمي كردم و گفتم:زر زر اضافي موقوف اد...
و بي توجه بهش به راهم ادامه دادم پشت سرم داد زد: من به دستت ميارم
_موفق باشي...
_وايسا عمو گفت بيام خبرت كنم قراره بريم شكار
_شام؟
_شكاااااار
براي اينكه اذيتم كنه هي ميگفت شكار...
_تشنه ام نيس
يعني بزرگترين دروغ دنيارو گفتم توي شكار قبلي هم باهاشون نرفته بودم و الان بيشترين حس تشنگي براي من بود ولي نميتونم جون ادماي بي گناه رو بخاطر گشنگي خودم بگيرم اگه من بميرم اونا زنده ميمونن ولي اگه من بخوام زنده بمونم همه ي اونا بايد بميرن!!! پس اين بهترين راهه...
_توي راه يك چيزي زدم اد
_تنها تنها بدجنس؟
_ديگه ديگه
_پس يعني تو نمياي؟!؟
_نه سيرم
_باشه پس من به عمو خبر ميدم تا ازش اجازتو بگيرم...
ديگه چيزي نگفت و با سرعت توي تاريكي گم شد... منم داشتم به اين فكر ميكردم كه كجا ميشه يك حيوون بزرگ پيدا كنم كه براي اين دو سه هفته اي كه چيزي نخوردم سير سيرم كنه! مثلا اگه يك گوزن يا يك يوزپلنگ باشه خوبه ولي اينجا بزرگترين حيوونش ميتونه چي باشه؟!؟ يك آهو؟ اينم بد نيست! البته اگه دوتا باشه اوووممم اره اهوها خون گررررممم و خوش طعمي دارررن پس پيش به سوي اهووووو...
_فكر نكن كه ميتوني از زيرش در بري
_پدرررررر!!!!!
_هاها هميشه مراقب باش فكراتو بلند نگي دخترم بينگوووو لو رفتي
توي دلم به خودم لعنت فرستادم كه چرا حواسم به زبونم نيس!
_اما پدر...
_شييييش هانييي ما خون اشاميم...چي ميخوريم؟!؟
_پدرررر
_اوووممم خون ميخوريم و اين خون از كجا مياد؟!؟
تند تند جواب دادم: پدر حيوون ها هم همون خون رو دارن...
_اين خون از رگ هاي گرمي مياد كه به ما نيرو ميدن!
_اره اره خون حيوونا...
_و تنها خوني كه اينطوريه خون يك، انسانه
_پدر لطفااا هركاري بگيد ميكنم ولي منو نبريد خودتون بريد پدررررررر
_توي جنگل منتظرتم هانيييي
و به سرعت نور و با يك خنده ي روح مانند ازم دور شد معرفي ميكنم پدرم، والتر مجستيك و مايه عذاب من مايه زجر من... پاهام سر خوردند و من روي زمين نشستم فكر كن فككككر وااااااي خدااااا حالا چيكار كنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تا به امروز يجوري از زيرش در رفته بودم، پوووووووف
****
بچه ها عكس بالا عكس دايانا خواهر دابريا هستش
اميدوارم تا اينجا خوشتون اومده باشه😉
منتظر كامنت هاتون هستم😍
ادرس اينستاگرامم
doori_text
doori_text_new
❤️❤️

OversoulWhere stories live. Discover now