Chapter4 راز قلعه نفرت انگيز من

64 7 3
                                    

****
بچه ها اينطوري بخواد پيش بره نمينويسم بابا حوصلم سر رفت! درسته تازه اومدم اينجا ولي فكر نميكردم ديگه اييييينقدر سوت و كور باشه ديگه منتظر ووت و كامنت هاتونم مرسي
❤️
****
خدايا حالا چطوري ايندفعه رو هم جيم بزنم؟!؟
واقعا نميدونم...
ديييييييينننننگگگ دااااااااننننننگگگگ
با شنيدن صداي زنگ ساعت انگار روح از بدنم خارج شد زير لب زمزمه كردم: وقتشه!
كلافه از روي زمين بلند شدم و در حالي كه با عصبانيت گام هاي تند و پشت سر هم برميداشتم تكرار ميكردم:مشكلت چيه اخه دردت چيه؟ با من چه مشكلي داري؟
و اصلا متوجه اين نبودم كه سرعتم هر لحظه داره بيشتر و بيششششتر ميشه تا جايي كه خودمم حس ميكردم پاهام روي هوا حركت ميكنه!!! و اين سرعت از من كاملااااا بعيده!!!!! من كندترين فرد توي خانواده هستم به جرأت ميگم!...
هرلحظه به سرعت سرسام اورم داشت اضافه ميشد!!!
كه يكدفعه ايستادم اونقدر سريع اين كارو كردم كه تعادلمو از دست دادم و حدود بيست بار روي زمين دور خودم چرخيدم و بعد توي همون حالت پخش شده روي زمين موندم!!! باورم نميشد توي جنگل بودم!!! چطوري؟ حتي نميدونستم كجام! اين جارو تاحالا نديده بودم فقط تنها چيزي كه از اونجا فهميدم اين بود كه اينجا زيباترين جاييه كه تا حالا به عمرم ديده بودم!
درخت هاي بلند كاج كه تا اسمون بالا رفته بودن همه جا پر از درخت بود...درخت و درخت اونطرف تر ميشد صداي يك ابشار بزرگ رو شنيد شايد حدود ده مايل اونورتر باشه دور خودم چرخيدم و يكدفعه مخم سوت كشيد!!! آخ دستمو گزاشتم رو سرم يك صحنه هي جلوي چشام ميومد يه جفت سنگ قرمز! براق! قرمز جيغ سنگ هاي قرمز!!!
_ااااااااااخ
و درد به همون سرعتي كه اومد رفت اما اون تصوير... هنوز توي سرم بود و باعث ميشد نفس نفس بزنم! باعث ميشد نفس نكشم! سرمو تكون دادم تا اين افكار چرت و پرت از سرم بيرون بره فكر كنم دارم عقلمو از دست ميدم!!!
دوباره راهمو پيش گرفتم و بدون هيچ هدفي دور خودم ميچرخيدم كه يك صدا شنيدم! و بعدش صداي پا! ولي نه پاي يك انسان يا... صداي پاي يك حيوون بود...
چشمام برق زد... نفس عميقي كشيدم و يك لبخند خبيث هيستريك روي لبم اومد! اولين باري بود كه همچين عكس العملي نشون ميدادم! قهقه ي ارومي زدم و با تمام سرعت به طرف بو رفتم كه متوجه يك فرد ديگه كه داره كنارم با تمام سرعت ميدوه شدم!!! مغزم فرمان داد نزارم شكارمو بگيره براي همين با تمام سرعتم پيش رفتم و دوباره همون سرعت سر سام اور به پاهام برگشت!!!! تنه محكمي به اون شخص سياه پوش زدم چون انتظارشو نداشت و سرعتش زياد بود يكدفعه به هوا پرتاب شد!!!! خنده ي بلندي كردم و به طرف ببري كه روبه روم بود رفتم و كل بدنمو روش پرت كردم و با يك حركت سريع دندوناي تيز براقمو وارد بدنش كردم كه باعث شد نعره ي وحشتناكي بكشه!!! ولي اين نعره صداي ببر نبود!!! خيلي عجيب غريب و وحشتناك كه باعث شد يك لحظه بلرزم!!! سريع مشغول خوردن شدم و وقتي سير شدم سريع بلند شدم و با دو به طرف راه برگشت رفتم كه از پشت كشيده شدم از پشت به يك چيزي چسبيده بودم!!! يك دستش دور گردنم حلقه شده بود و دست ديگش دور كمرم و اين باعث ميشد نتونم كاري كنم! صداي نفس هاي غرش مانندشو ميشنيدم ! خيلي خشمگين خيييييليييي
صداش دقيقا چسبيده به گوشم بود:اون شكار من بوووووود
و دوباره غرششششش
نميدونم چرا شجاع شده بودم و جواب دادم:ميخواستي مراقب باشي كه از دستت نپره هاها
يكدفعه فشار محكمي به شكمم وارد كرد كه صداي كر كننده جيييييييييييييييغم به اسمون رفت
بايد فرار كنم وگرنه اون منو ميكشه اره حتما همين كارو ميكنه ... بي هوا لگدي به پاي چپش زدم كه ناله اش بلند شد و دستاش از دورم شل شدن.... از فرصت استفاده كردمو با تمام سرعت دويدم و خوشبختانه چون تازه تعذيه كرده بودم كاملا سرحال و قوي شده بودم براي همين مطمئن بودم كه عمرا به پام برسه ولي اون انگار داشت راه ميرفت و اصلا احساس خستگي نميكرد و همپاي من ميدويد انگار اصلا براش مهم نيست كه دارم فرار ميكنم !!!! حتي نميتونستم برگردم و صورتشو ببينم! فقط ميدويدم
صدا:به اميد ديدار...
و صداي قهقه ي روح مانندش اطراف جنگل پخش شد و يكدفعه ناپديد شد!!!!!

OversoulWhere stories live. Discover now