بعد از اينكه كتاب رو برداشت با سرعت از اون كتاب خونه ي كذايي خارج شد. خودش هم ميدونست كه ديگه يك لحظه هم نميتونه بودن توي اون قلعه رو تحمل كنه، جايي كه هر لحظه بيشتر و بيشتر نفس هاي بي جونشو تنگ ميكرد و سوزش درونشو دردناك تر....با خودش زمزمه كرد: بايد به دايانا بگم...اون هم بايد حقيقت رو بدونه تا اونم بخواد انتقام بگيره....اره اره اونم بايد بدونه
_ميشه بگي چيو بايد بدونم و چه انتقامي بايد بگيرم؟!!؟
اينبار از اينكه دايانا يكدفعه ظاهر شده بود نترسيد، ترس هاي وجودش اونقدر زياد بودن كه اين در برابرشون مثل يك اتفاق خنده دار باشه...
خنده ي تلخي كرد و مشغول تعريف كردن اتفاقات چند لحظه پيشش شد...حقيقتي غير قابل باور ولي در عين حال كاملا واقعي، حقيقت مطلق...
وقتي حرف زدنش تمام شد با عصبانينت دست هاش رو كه داشت ميلرزيد توي جيبش فرو كرد و مشغول كنكاش كردن صورت خالي از احساس خواهر دوقلوش شد،هر لحظه منتظر بود كه اون از خشم فرياد بكشه هق هق بزنه جيغ بكشه،ولي دريغ...تنها چيزي كه گيرش اومد يك پوذخند و يك جمله بود كه خونه ي احساساتشو اوار كرد...
_خب كه چي من ميدونستم...
_چييييييييييييييي؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_اخه چه اهميتي داره برات زندگيت كه خوبه مشكلي هم نداره خاطره اي هم از اون پدر و مادر كذايي نداري ديگه چه مرگته چه انتقامي تو حتي عرضه اينو نداري كه يك انسان شكار كني بدبخت...
ديگه صدايي نشنيد فقط زير اون شر شر بارون فرياد ميزد و از خواهرش دور ميشد و اين نفرت و درد كل وجودشو سست كرده بود... صداي خواهرشو از دور دست ها شنيد...
_دااااااااابرررررياااااا اگه بري ديگه خوااااااااااااهر من نيييييييسسسسسستيييييي بررررررررررگررررررد
CZYTASZ
Oversoul
Wampiryحقيقت مطلق....به اندازه ي يك جمله كوتاه و به اندازه يك انفجار مخرب.... . . . . . . . .شخصيت ها دابريا مجستيك (فقط عكسش رو كاوره) شخصيت اصلي زن (خون اشام) زين ماليك: شخصيت اصلي مرد (خون اشام) هري استايلز: دوست زين (خون اشام) ليام پاينه: دوست زين و ه...