Chapter6 راز قلعه نفرت انگيز من (پارت اخر اين فصل)

52 6 4
                                    

با سرعت به طرف قلعه رفتم و تقريبا توي يك چشم به هم زدن اونجا باشم هنوز اون صدا هاي مزخرف توي سرم بودن و داشتن منو به طرف يه جايي هدايت ميكردند
چشماتووو ببند....ببند....چشماتووو ببند...ببندددد
به ناچار به اون صدا گوش كردم چشامو بستم و پاهام خود به خود منو به سمت جايي توي قلعه هدايت ميكردند كنجكاو چشمامو باز كردم كه در كمال تعجب متوجه شدم كه حركت پاهام متوقف شد و دوباره همون صدا
چشماتو ببند...
دوباره چشمامو بستم و دوباره پاهام به حركت در اومدن و بعد از مدت خيلي كمي از حركت ايستادند!!!! باورم نميشد من جلوي در اتاق پدر و عمو جيمز ايستاده بودم با تعجب زمزمه كردم:وات د هل؟ اين يعني چي؟
و همون موقع يك صداهايي از اتاق بلند شد كه باعث شدند من حواسمو جمع كنم گوشام مثل يك رادار قوي كار ميكردند
پدر: جيمز اون لعنتي مثل پدر عوضيشه...اون دختر همون قدرت رو داره...
جيمز:كي رو داري ميگي كي مثل پدرشه والتر؟ من كه نفهميدم
پدر: دابريا اون دختره ي (هر فحشي ميخوان اينجا بزارين) اون دقيقا قدرت پدرشو داره
جيمز: چي داري ميگي دابريا؟!!!؟ نه اون دختر دستو پا چلفتي نميتونه همچين قدرت بزرگي داشته باشه...
با تعجب جلوي دهنمو گرفتم يعني چي كه من مثل پدرمم چرا پدر داره به خودش فحش ميده چرا به من فحش ميده؟!!!!!!؟
پدر:اون دقيقا مثل هارولده اون يك...اون يك تكامل يافته اس جيمز!!!!! روزي كه پدرش كه برادرم بود و كشتم حسادت چشمامو كور كرده بود جيمز و اين قدرت پدرش بود كه حسادتمو تحريك كرد و باعث شد هم پدرش هم مادرشو بكشم و خودش و خواهر دوقلوش كه نيمه خون اشام بودنو خون اشام كنم!!!! درسته نيمه خون اشاما نميتونن خون اشام بشن ولي هرجوري كه بود به كمك جادوي سياه اين كارو كردم و ميدوني جيمز حالا اين دابرياست كه داره حسادتمو تحريك ميكنه
و يكدفعه قهقهه ي وحشتناكي زد كه كل بدنمو لرزوند
پدر: ولي دابريا تا كتاب طلايي رو نداشته باشه نميتونه به قدرت كاملش برسه چون پدرش همه تمرين هارو براي تكميل قدرت ها توي اون كتاب نوشته و اون كتاب الان دست منه
يكدفعه يك صحنه اي توي ذهنم اومد يك جرقه كتاب طلايي اره هموني كه وقتي با ديانا رفتيم كتابي كه دزديدمو بزاريم سر جاش پيداش كردم و از دستم به روي زمين افتاد!!!!
با سرعت به طرف كتابخونه حركت كردم خشمي و ترسي كه با چند تا كلمه توي دلم بوجود اومده بود داشت روحمو ازار ميداد توي گلوم چيز دردناكي گير كرده بود كه اگه اشك داشتم شايد ميشد اسمشو بغض گزاشت ولي گريه ي من فقط ميتونه يك هق هق بدون اشك باشه و حتي خيلي دردناك تر از گريه معمولي دست هام با حالت وحشتناكي ميلرزيدند و نفس هام از شدت عصبانيت بريده بريده و داغ شده بود
تنها چيزي كه ميتونست ارومم كنه فقط انتقام بود...انتقام همش پشت سر هم زمزمه ميكردم...انتقام ميگيرم...انتقام ميگيرم اين داستان تازه شروع شده والتر مجستيك انتقام ميگيرم من مثل معنيه اسمم فرشته ي مرگت ميشم، انتقام ميگيرم

OversoulWhere stories live. Discover now