هوا كاملا ابري بود و همه جاي اطرافم رو مه تسخير
كرده بود سرد سرد اونقدر سرد كه اگه يك انساني چيزي اينجا زندگي ميكرد حتما تا الان يخ زده بود ولي براي من خوب اين سرما هيچ چيز غيرقابل تحملي نداشت درست مثل اينكه درست وست بهار باشي ولي اينو ميدونستم كه اين سرما هرقدر هم كه جسما ازازارم نده از لحاظ روحي خيلي اذيتم ميكنه تا حالا شده كه به خودتونين نگاه كنين و بگين نه اين چيزي نيست كه من ميخوام باشم؟ يا اينكه بخوايد وجودتونو تغيير بدين؟ شده تا حالا از چيزي كه هستين بيزار باشين؟نخواين اسم نژاد خودتونو بشنويد؟ نخوايد چيزي رو كه بهش نياز داريد و استفاده كنين؟!؟ و اين منم دابريا مجستيك يك دختر كه از خودش فراريه از زندگيش از همه چيز و از همه مهمتر محل زندگيم يك قلعه كه شايد اگه به خاطر وجود خانوادام نبود خيلي وقت پيشا از اونجا فرار ميكردم يك قلعه كه از قرن ها قبل وجود داشته اطرافش رو درخت هاي بلندي پر كردند و به دستور پدرم هر سال كه ميگزره يك درخت دقيقا جلوي نماي قلعه سوخته ميشه يك بار كه دليل اين كار رو ازش پرسيدم تنها جوابي كه نصيبم شد اين بود: اووه دابريا ي عزيزمممم اين يك قول بود كه من به يكي از دوستانم داده بودم كه بعد از مرگش هر سال يك درخت رو بسوزونم!!! ولي ايا اين جواب منو قانع كرد؟ هيچ وقت تازه باعث شد كه سوال هاي بيشتري توي سرم شكل بگيره مثلا اگه اون فرد دوست پدر بوده چرا مرده؟ مگه جاودانه ها ميميرن؟ مگر اينكه كشته بشن كه اونم راه سختي داره و سوال ديگه اين بود كه اگه دوست پدر يك جاودانه بوده پس چرا منتظر مرگ بوده؟ و حالا هر داستاني كه بود اصلا جالب به نظر نميرسيد.
بدترين بخش قلعه اين بود كه توي هر موقعه از روز چه افتاب بود و يا نبود هيچ نوري وارد قلعه نميشد هيچ نوري، تنها روشني بخش قلعه شمع هاي عجيب غريب و بزرگي بودند كه اطراف راه رو ها و اتاق ها گزاشته بودند، ازار دهنده تر از اينها بوي نفرت انگيز نم و رطوبت و همينطور چيكه كردن قطره هاي اب از سقف و جك و جونور هاي موذي بود اگه روزي يك موش جلوم ظاهر نميشد اون روز شب نميشد!!! تا اينجا فكر كنم متوجه شده باشيد كه توي چه جاي راحت و ارامش بخشي زندگي ميكنم !!! نميدونم چرا بقيه خانواده با اين موضوع هيچ مشكلي ندارند و حتي بعضي هاشون لذت ميبرند؟!!!!؟ تنها قسمت جالب قلعه كتاب خونش بود كه پدر رفتن به اونجارو براي همه به غير از عمو جيمز ممنوع كرده بود! ولي خوب مگه ميشه ادم از ممنوع بودن جايي خبر داشته باشه و كنجكاو نشه؟ كه وسوسه نشه كه بره سراغش؟!!!؟ منم يكي مثل همه براي اولين بار جرأت كردم و وارد اونجا شدم...
خوشبختانه امروز روز راحتيمه و ميتونم فارغ از هرگونه تمريني از جانب پدر با خودم خلوت كنم به اطرافم با دقت تمام نگاه كردم و گوشامو تيز كردم كه مبادا كسي در حال اومدن به اينجا باشه و وقتي كه مطمئن شدم دستمو زير شنل بلند مشكيم فرو كردم و كتاب كوچيكي كه به اندازه كف دستم بود رو برداشتم و به جلد چرم قديميش نگاه كردم حتما مال يك قرن پيشه هههه چه مدت زمان كمي!!!! روي جلد كتاب نوشته شده بود حقيقت مطلق!!! چه اسم عجيبي!!! با تمام سرعتم دويدم كه از دور مثل يك نور مشكي به نظر ميرسيدم راه غار مخفيم رو پيش گرفتم و واردش شدم و بلند گفتم: خوب دوشيزه دابريا مجستيك تو ديگه اينجا در اماني ميتوني با خيال راحت به كنجكاويت برسي با هيجان كتابو باز كردم...
****
جاودانه عزيز بدان وقتي كه اين كتاب را مطالعه ميكني حقيقت هايي بر تو اشكار ميشود كه قدرت بووجود اوردن احساساتي را درون تو دارند كه اگر ذهن و قلبت به اندازه اي كه اين كتاب خواهانش است پاك نباشد شرارت زيادي را در درونت سرازير خواهد كرد.... اين يك هشدار است يكرهشدااار اگر فكر ميكني توان فهميدن اين حقايق را نداري همين حالا از خواندن صرف نظر كن همين حالا!!!
****
با ترس كتابو بستم!!! يعني من قدرتشو دارم؟!؟ با بيخيالي شونه اي بالا انداختم و گفتم: بيخال دختر اين كتابه يك چيزايه چرتي ميگه حتما يك مشت جمله كه همچين قدرتي نداره!!! خنده اي كردم و صفحه ي بعدي رو باز كردم.
****
VOUS LISEZ
Oversoul
Vampireحقيقت مطلق....به اندازه ي يك جمله كوتاه و به اندازه يك انفجار مخرب.... . . . . . . . .شخصيت ها دابريا مجستيك (فقط عكسش رو كاوره) شخصيت اصلي زن (خون اشام) زين ماليك: شخصيت اصلي مرد (خون اشام) هري استايلز: دوست زين (خون اشام) ليام پاينه: دوست زين و ه...